چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون از جامی غزل 14

چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شب‌ها

1 چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شب‌ها ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لب‌ها

2 شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف همی‌خوانند طفلان قصه حسنت به مکتب‌ها

3 به خواب ار بر درت یابند جا جان‌های مشتاقان به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالب‌ها

4 ز تو هرشب ز بس یارب رود بر آسمان افتد ملایک را غلط در سبحه از غوغای یارب‌ها

5 تنم را ز آتش دل هر دم افزاید تبی دیگر خدا را ای اجل رحمی که جانم سوخت زین تب‌ها

6 شدم بدبخت ز اشک خود نشد آری مرا هرگز سعادتمندیی روزی ازین سیاره کوکب‌ها

7 ز هفتاد و دو ملت کرد جامی رو به عشق تو بلی عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهب‌ها

عکس نوشته
کامنت
comment