چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون از جامی غزل 321

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید

1 چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید به همراهی او صد کاروان جان برون آید

2 ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید

3 مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل نشاید کاروانی را که در باران برون آید

4 چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد مرا هر قطره خون کز دیده گریان برون آید

5 ز سینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید

6 من بی دل چو از شوق خط و رخسار او میرم ز خاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید

7 نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی برای آن بود کز وی همین افغان برون آید

عکس نوشته
کامنت
comment