- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید به همراهی او صد کاروان جان برون آید
2 ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید
3 مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل نشاید کاروانی را که در باران برون آید
4 چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد مرا هر قطره خون کز دیده گریان برون آید
5 ز سینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید
6 من بی دل چو از شوق خط و رخسار او میرم ز خاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید
7 نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی برای آن بود کز وی همین افغان برون آید