چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم از جامی غزل 376

چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم

1 چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم

2 حجاب جان من آمد بدن ز صحبت او مرا بس است همین جان بدن نمی خواهم

3 ز خواهش دل خود دادمش خبر گفتا چه سود خواستن تو چو من نمی خواهم

4 نماند در سر من جز هوای آن سر کوی طواف گلشن و گشت چمن نمی خواهم

5 چنان برآن تن نازک همی برم غیرت که دیدنش به ته پیرهن نمی خواهم

6 ز بس بود کف پایش لطیف گاه خرام رسیدنش به گل و نسترن نمی خواهم

7 ببند لب ز غزل جامیا که سر غمش ترانه گشته به هر انجمن نمی خواهم

عکس نوشته
کامنت
comment