چو خسرو دیدکان از سلیمی جرونی شیرین و فرد 30

سلیمی جرونی

آثار سلیمی جرونی

سلیمی جرونی

چو خسرو دیدکان سرو سمنبر

1 چو خسرو دیدکان سرو سمنبر دلی دارد به بر از سنگ سختر

2 ره و رسم وفاداری نپوید همه همچون دل خود سخت گوید

3 چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید سرشکی چند از مژگان ببارید

4 پس آنگه خاست از مجلس چو آتش به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش

5 روم زین آستان گیرم سر خویش که نتوان داد درد سر، ازین بیش

6 شوم تیر ملامت را نشانه برم درد سر از این آستانه

7 مرا بس از تو این خواری کشیدن جفا و جور بی اندازه دیدن

8 چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت ز چشمت مردمی می باید آموخت

9 از آن هندو ندارم ناسپاسی که آمد حق او مردم شناسی

10 مرا زین گفته ها بیهوش کردی غریبم حلقه ها در گوش کردی

11 سخنهایی که لعلت گفت فاشم بس است آنها مرا تا زنده باشم

12 عجب گر سگ کشد این خواری از کس اگر من آدمی باشم همین بس

13 سخنهایی که گوشم از تو بشنفت عجب گر آن به گور من توان گفت

14 روا باشد گر از این غم زنم شور کنم گوری و خفتم زنده در گور

15 نخواهم باز شد یکبارت از سر ولیکن حالیا ناچار ازین در

16 روم باز آیم ار باشد مرا برگ بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ

17 بگفت اینها و شد بر پشت مرکب روان شد سوی روم اندر همان شب

18 چو رفت آوازه خسرو بدان بوم به استقبال او آمد شه روم

19 به بهتر مدح و تعریفی ستودش نوازش کرد و پوزشها نمودش

20 فشاندش گنج و گوهرهای بسیار چنان کز خسروان باشد سزاوار

21 به شهرش برد و بازش پیش خود خواند به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

22 کمر بست و کله بر سر نهادش هر آن چیزی که می بایست دادش

23 ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد پس آنگه دختر خود را بدو داد

24 به دیرش برد و پیمان داد محکم که تو عیسائی و هست اینت مریم

25 چو خسرو آن نوازشها و آن گنج زقیصر دید، شد آسوده از رنج

26 برآرایید لشکر از پی جنگ سوی بهرام چوبین کرد آهنگ

عکس نوشته
کامنت
comment