- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت
2 فراق روی تو ما را چنان نزار فکند که هر که دید مرا از خیال وانشناخت
3 ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت
4 هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
5 چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت که از میانه برانداخت حق دید و شناخت
6 دلم تصور آن کرد کز تو برگردد دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت
7 گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت