چو نتوانم که در از امیر شاهی سبزواری غزل 119

امیر شاهی سبزواری

آثار امیر شاهی سبزواری

امیر شاهی سبزواری

چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم

1 چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم روم در کنج محنت در بروی خویش در بندم

2 من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بر بندم

3 ز ضعف دل چو سویت می‌فرستم نامه، می‌خواهم که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم

4 ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم

5 فدای تیغ جانان کن سر سودا زده، شاهی که می‌خواهم که با او عهد و پیمانی ز سر بندم

عکس نوشته
کامنت
comment