چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان از جامی غزل 674

چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم

1 چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم

2 ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب به گرد کوی وی تو نعره‌زنان افغان‌کنان باشم

3 به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم

4 من از تو غمگین خوشا جایی که تو باشی عیان در دیده من من نهان باشم

5 گشادی پرده از عارض مکن منع من از افغان رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم

6 ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ توست ار نه مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم

7 طفیل من همی دیدند رویت دیگران واکنون شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم

عکس نوشته
کامنت
comment