- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو او در بزم ارباب هوس میرفت و میآمد مرا جان در بدن همچون نفس میرفت و میآمد
2 ز شوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را تذرو رنگ بیرون از قفس میرفت و میآمد
3 اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما دلم در سینه مانند جرس میرفت و میآمد
4 روان بیقرار از جسم غم فرسودهام بر لب به شوق پایبوست هر نفس میرفت و میآمد
5 ز دلسختیش جویا همچنان کز کوه برگردد فغانم جانب فریادرس میرفت و میآمد