چو نتوانم که با آن مه نشینم از جامی غزل 616

چو نتوانم که با آن مه نشینم

1 چو نتوانم که با آن مه نشینم به چشم حسرتش از دور بینم

2 گهی کز خاک کویش دور مانم مبادا جای جز زیر زمینم

3 نگین دولتم لعل لب توست خیال خط بر آن نقش نگینم

4 ز دل در دیده منزل کن که نبود تو را تاب درون آتشینم

5 کنم همچون مژه بر چشم خود جای خس و خاری که از کوی تو چینم

6 به آسایش غنودن چون توانم بلایی همچو هجران در کمینم

7 مگو جامی برو زین در نه آخر سگانت را غلام کمترینم

عکس نوشته
کامنت
comment