1 چو آمد نامهٔ معشوق چالاک به عاشق، گفت آن مهجور غمناک
2 غنوده بخت شد بیدار ما را مشرف کرد خواهد یار ما را
3 طرب پیوند خواهد کرد با دل روا گشت آنچه میجست از خدا دل
4 خنک دردی که درمانی پذیرد! خوشا کاری که سامانی پذیرد!
1 هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست نتوان گفت که در قالب او جانی هست
2 باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب آیت این نمک و لطف که در شانی هست
1 دوش چون چشم او کمان برداشت دلم از درد او فغان برداشت
2 حیرت او زبان من در بست غیرتش بندم از زبان برداشت
1 باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
2 دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد