چو خامش شد آن پیر یزدان شناس از جامی هفت اورنگ 69

چو خامش شد آن پیر یزدان شناس

1 چو خامش شد آن پیر یزدان شناس نهاد آن دگر یک سخن را اساس

2 که ای بانوی این مسدس سرای نیارد چو تو بانویی کس به جای

3 سکندر گرت تافت دامن ز کف خداوند وی بادت از وی خلف

4 تسلی کسی را دهد حق شناس که در حق یزدان بود ناسپاس

5 ز محنت غباری اگر بگذرد به دامان عیشش گریبان درد

6 به پایش اگر نیش خاری خلد ز شاخ رضا دست دل بگسلد

7 ولی بختیاری که توفیق یافت ز خوان رضا نقل تحقیق یافت

8 قضا گر بر او خنجر بیم زد دم از بردباری و تسلیم زد

9 نه از تیر تقدیر آهی کشید نه جز راه تسلیم راهی گزید

10 چه محتاج تعلیم دانندگان به سر حد دانش رسانندگان

11 به این دین و دانش که دادت خدای زبان را به شکر خدای برگشای

عکس نوشته
کامنت
comment