- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو خامش شد آن پیر یزدان شناس نهاد آن دگر یک سخن را اساس
2 که ای بانوی این مسدس سرای نیارد چو تو بانویی کس به جای
3 سکندر گرت تافت دامن ز کف خداوند وی بادت از وی خلف
4 تسلی کسی را دهد حق شناس که در حق یزدان بود ناسپاس
5 ز محنت غباری اگر بگذرد به دامان عیشش گریبان درد
6 به پایش اگر نیش خاری خلد ز شاخ رضا دست دل بگسلد
7 ولی بختیاری که توفیق یافت ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
8 قضا گر بر او خنجر بیم زد دم از بردباری و تسلیم زد
9 نه از تیر تقدیر آهی کشید نه جز راه تسلیم راهی گزید
10 چه محتاج تعلیم دانندگان به سر حد دانش رسانندگان
11 به این دین و دانش که دادت خدای زبان را به شکر خدای برگشای