چو آدم در بهشت از عطار نیشابوری جوهرالذات 52

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چو آدم در بهشت جان نظر کرد

1 چو آدم در بهشت جان نظر کرد نمود خویشتن زیر و زبر کرد

2 بهشت و حور را میدید و رضوان طلب میکرد بود بود جانان

3 بهشتش پیش همچون ارزنی بود بر صورت مثال گلشنی بود

4 نمیگنجید او در عین جنّات طلب میکرد اینجا دیدن ذات

5 نمود اوّلش در دیده مانده که گردستی بده بر گل فشانده

6 لقا پیوسته بد تا دید صورت نمیگنجید اندر وی کدورت

7 کدورت رفته بود و عین ارواح ورا رخ باز بنموده در اشباح

8 چنان آدم ز ذاتش بی نشان بود که کلّی در بهشت جاودان بود

9 همه دیدار بود و عین فانی چگویم تا که این معنی بدانی

10 همه دیدار بود و حق یقین بود که آدم اولین و آخرین بود

11 همه دیدار بود و عین رحمت بقا اندر بقاءُ عین قربت

12 خوشا آن دم که آدم یافت اینجا ز دید دید شه در خویش یکتا

13 خوشا آن دم که آدم در نگنجد جهان موئی در آن لحظه نسنجد

14 خوشا آن دم که دم فانی نماند بجز اعیان ربّانی نماند

15 خوشا آن دم که بنماید لقایش نموداری کند کلّ بقایش

16 خوشا آن دم که فانی گردد آفاق بهشت یار باشد در جهان طاق

17 یکی باشد دوئی برخیزد از پیش شود ذرّات ابی روحش ابی خویش

18 یکی باشد جمال بی نشانی بود آن دم عیان جاودانی

19 یکی باشد خدائی باز بینی چو آدم زینت و اعزاز بینی

20 یکی باشد حجاب تن نماند در آن دیدار ما و من نماند

21 یکی باشد نمودت تا نمودار نمود صورت هم نقطه پرگار

22 یکی باشد بهشت و ناربینی نمود دوست بی اغیار بینی

23 عیان بینی جمال یار و جنّت چو آدم اوفتی در عین قربت

24 عیان بینی همه نور حضورش بهشت جاودان حور و قصورش

25 بتو جاوید باشد جملگی دان بجان دریاب از من سرّ پنهان

26 بتو جاوید من بینم سراسر چگویم چون نداری این تو باور

27 بتو جاوید باشد تا بدانی همی گویم ترا راز نهانی

28 بتو جاوید تو کلّی فنائی درون جنّت و عین بقائی

29 زهی بشناخته خود را به بیچون فتاده اندر این افعال بیچون

30 بدوزخ گشته قانع چون شیاطین برو بگشای چشم دل تو خود بین

31 چو خود را مینبینی کیستی تو در این معنی بگو تا چیستی تو

32 صفتهایت صفتهای خدائی است نمودت همچو آدم ابتدائی است

33 صفات حق تو داری در صفاتت بخواهی بُرد ره در سوی ذاتت

34 صفات او ترا موجود آمد نمود تو عیان معبود آمد

35 توئی آیینه سّر الهی نمودتست هر چیزی که خواهی

36 بخواه از خویشتن تا باز بینی بخلوتگاه با جانان نشینی

37 چو جانان در درون داری بخلوت چرا یکدم نیابی عین قربت

38 چو جانان در درون داری ندیدی اگرچه سّر اسرارم شنیدی

39 تو جانان شو که جانان مر ترایست در این دیدار تو اینجا به پیوست

40 ترا جانان نموده رخ در اینجا نمیبینی درونت عین یکتا

41 همه در تو نموده رخ بیکبار تو هستی نقطهٔ دیدار جبّار

42 بهشت جاودانی و قصوری نکو بنگر که در دیدار حوری

43 توداری اوّلین و آخرین دوست توئی اینجایگه هم مغز هم پوست

44 نظر کن اوّلین و آخرینش توئی اینجا فتاده از یقینش

45 چوآدم باش در عین لقا تو درون جنّتی بنگر بقاتو

46 چو آدم باش بگشا در بهشتش که او خاک تنت اینجا سرشتش

47 چو آدم باش اینجا آشکاره که بهر تست حوران را نظاره

48 چو آدم باش در جنّات و در ذات ز خاطر در گذر زین جمله ذرّات

49 مبین خود تا بهشت آید پدیدار عیان بنمایدت دلدار رخسار

50 مبین خود تا خدا بینی حقیقت نماند هیچ از اجسام طبیعت

51 مبین خود تا بمانی جاودانی که بی خویش است عین جاودانی

52 مبین خود تا حیاتی یابی ازنو مر این اسرار ربّانی تو بشنو

53 مبین خود تا بمانی در عیان نور بتو پیدا شود نور علی نور

54 مبین خود تا شوی واصل در آیات یکی گردی عیان تو جوهر ذات

55 که آدم جوهر ذاتست بیشک نمود تو ز خود در عین یک یک

56 تمامت آدمند و در بهشتند ولی حق را ز دید خود بهشتند

57 نمیدانند ذرّات دو عالم که یک چیز است اینجا عین آدم

58 نمیدانند در خود اوفتاده سراندر راه بی خویشی نهاده

59 نمیدانند در عین طبیعت فتاده دور گشته از حقیقت

60 نمیدانند سرّ دوست اینجا فرو مانده همه در پوست اینجا

61 نمیدانند سرّ جان و جانان چنین مانده تمامت زار و حیران

62 نمیدانند ایشان خود چه چیزند که ایشان جوهر ذات عزیزند

63 نمیدانند از آن غافل بماندند عجایب نیز بیحاصل بماندند

64 نمیدانند و اندر ره فتادند ز ناگاهی درون چه فتادند

65 نمیدانند چون بیخویش هستند از آن پیوسته کل دلریش هستند

66 نمیدانند نادانند جمله که این معنی نمیدانند جمله

67 که حق بشناس او خود چیست اینجا خوشا آنکس که با او زیست اینجا

68 چو حق را میندانی خود که باشی سزد گر در جهان هرگز نباشی

69 تو قدر خود نمیدانی که چونی که هستی در درون و در برونی

70 نمود اوّلش در دیده مانده اگرچه دست بد بر گل فشانده

71 ز خود بگذشته بد او راز دریافت عیان انجام از آغاز دریافت

72 تجلّی جلالش آن چنان کرد که ناپیدائیش عین عیان کرد

73 تجلّی دید و نور حق عیان دید نمود خویشتن راز نهان دید

74 چو آدم یافت خود را باز در بر درون جان بدید او یار و رهبر

75 شد او واصل که حاصل دید دلدار در این معنی زمانی هوش و دل دار

76 عیان واصلان زین منکشف بین نمود عشق در خود متّصف بین

77 چنانش مست کرد اندر تجلّی که در خود دید آدم سرّ اولی

78 نظر میکرد جمله خویشتن دید اگرچه خویشتن بیخویشتن دید

79 ز نور علّم الاسما درون یافت خدا را هم درون وهم برون یافت

80 خدا بشناخت آدم در درون او اگرچه سیر میکرد از برون او

81 برون بگذاشت و سرّ اندرون دید چوحق در اندرون او رهنمون دید

82 ز شوقش در همه جنّت نگنجید جهان پیشش بیک حبّه نسنجید

83 جمال جاودانی دید بیشک همه در خویش دید و خویش در یک

84 یکی بد اوّلش در آخر کار بگرد خویش گردان دید پرگار

85 بگرد خویشتن کون و مکان دید ولی خود برتر از کون و مکان دید

86 بگرد حق ستاده دید حوران نمود خویشتن دید از قصوران

87 چوآدم در عیان اسرار کل یافت خدا را هم درون و هم برون یافت

88 چو عرش و فرش و کرسی دید و جنّت نثار نور دید از عین قربت

89 تمامت انبیا در خویشتن یافت نمود اولیا هم تن به تن یافت

90 زمین و آسمان گردان خود دید همه ذرات سرگردان خود دید

91 ملایک دید گردش ایستاده همه دیده سوی آدم نهاده

92 طبقها پر ز نور اندر کف دست گرفته جمله و اندر هستیش مست

93 نشسته آدم اندر نقش کل دید بدید او را ز جانش خوش بنازید

94 دمی در خلوت معنی درآمد غم و اندوه او جمله سرآمد

95 بجز جانان نمیگنجید پیشش کجا گنجید اینجا کفر و کیشش

96 ز روح و راحت محبوب خوش دید که جانان دم به دم دیدار خود دید

97 چنان بد آدم از ذوق وصال آن که پیشش بود گوئی مر خیال آن

98 خیالی بود پیشش لیک بیخویش حجاب جسم و جان برخاست از پیش

99 یکی میدید و مست جاودان شد در اینجا بی زمین و بی زمان شد

100 زمین و بی زمان شد در یکی گم که از دم بود اندر عین قلزم

101 فنا را در بقا دید و فنا شد در آن عین فنا کلّی بقا شد

102 بقای جاودانی در فنا دید نظر بگشاد و خود را در بقا دید

103 تو ذاتی در صفات اینجای موجود بتو پیدا شده دیدار معبود

104 بتو پیداست اینجا هرچه دیدی دریغا چون جمال خود ندیدی

105 ندانستی تو خود را من چگویم که درمان ترا اینجا بجویم

106 ندانستی تو خود را این زمان یاب از این معنی بهشت جاودان یاب

107 ندانستی تو خود را تا ببینی که در راز نهان عین الیقینی

108 ندانستی تو خود را جوهر اصل که دریابی تو از دلدار خود وصل

109 بتو پیداست دیدار خداوند نمییابی تو اسرار خداوند

110 بتو پیداست جسم و جان حقیقت مرو بیخود چنین اندر طبیعت

111 بتو پیداست هم در تو نهانست که ذات تو همه دیدی جهان است

112 توئی بنموده رخ ازکاف و ز نون درونِ جان گرفتستی و بیرون

113 تو بنمودی رخ و اعزاز دیدی وجود خود بهم تو باز دیدی

114 تو بنمودی حقیقت عین هستی عیان خود ساختی و خود شکستی

115 تو خود بنمودی و خود راز دیدی وجود خود تو با هم باز دیدی

116 تو خود بنمودی و خود دیدی اینجا بخود گفتی و خود بشنیدی اینجا

117 تو خود بنمودی وغوغا فکندی همه در عین این سودا فکندی

118 تو خود بنمودی و خود در ربودی تو بودی آدم اینجا بود بودی

119 تو خود دیدی جمال خویش از خود نهادی در شریعت نیک با بد

120 تو اصل کلّی و جزوی در اینجا حقیقت جانی و عضوی در اینجا

121 تو اصل کلّی و اینجا فتادی ز چار ارکان و پنج حس در نهادی

122 تو اصل اصل کل بود وجودی ز بودی تا بدانی کی نبودی

123 تو اصل کلّی و دانائی ای جان تو دانی سرّ پیدائی و پنهان

124 ز اصل کل تو داری در صفاتت ز فعل اینجا نمودی کائناتت

125 ز اصل کل بدیدی خویشتن تو که بنمودی عجائب جان و تن تو

126 ز اصل کل تو داری تا بدانی رموز علم مر صاحب قرانی

127 ندانی قدر خود ای جزو کل تو بصورت درنمودی رنج و ذل تو

128 تو داری جمله تو در خود بماندی ز عین معرفت چیزی نخواندی

129 ز علم کل کنون بوئی نبردی تو در میدان خود گوئی نبردی

130 بزن گوئی در این میدان افلاک که داری جان جان در مرکز خاک

131 بزن گوئی که این میدان تو داری برخش معنوی جولان تو داری

132 بزن گوئی که شاهی در حقیقت گذر کن تا ز میدان حقیقت

133 بزن گوئی که شادان دل شوی تو اگر این راز جانان بشنوی تو

134 بزن گوئی کنون چون حکم داری که بر ملک وجودت شهریاری

135 بزن گوئی که داری هر دو عالم در این میدان جنّت همچو آدم

136 بزن گوئی تو بر مانند عطار که خواهی گشت ناگه ناپدیدار

137 بزن گوئی در این میدان معنی بکن بر رخش دل جولان معنی

138 بزن گوئی کزین گوی فلک تو بخواهی رفت ناگاهی به تک تو

139 بزن گوئی و چون گوئی روان شو از این عالم بسوی آن جهان شو

140 بزن گوئی و چون گوئی در این خاک بشو غلطان توخوش بر روی افلاک

141 بزن گوئی تو ای شاه حقیقت گِرو بر تو زمیدان طریقت

142 بزن گوئی تو در میدان وحدت گذر کن از نمود عین کثرت

143 بزن گوئی و آنگاهی فنا شو عیان ابتدا و انتها شو

144 بزن گوئی چو تو دلدار داری کنون خوشخوش دل بیدارداری

145 بزن گوئی که اکنون کامرانی در این میدان سزد گر کامرانی

146 بزن گوئی و کام دل ببین تو دمادم با خدا شو همنشین تو

147 بزن گوئی که ناگه گوی بردی نظر اینجا مکن آخر نه خوردی

148 بزن گوئی که بروی مینماید حذر کن زین ترا کاندر رباید

149 چو میدان داری و جولان ترا به میان جان یقین جانان ترا به

150 در این میدان ببین خود را تو ای شاه که گوی چرخ داری در میان ماه

151 چوگوی چرخ گردان تو باشد در این میدان ببین گردان تو باشد

152 چو گوی چرخ داری نیز گردان توئی شاه حقیقت کن تو جولان

153 زهی معنی که هر دم رخ نماید در این میدان عجب گوئی بیاید

154 زهی معنی که روشن میکند جان دمادم میکند اینجای جولان

155 بمعنی گوی وحدت برد عطار که میدان دارد و شاهی و اسرار

156 بمعنی گوی چرخش هست گردان که او دارد نمود جمله مردان

157 بمعنی گوی برد از جمله دلدار که او شاهست اندر کل اسرار

158 بمعنی گوی دل گردان نمودست که گوی چرخ سرگردان نمودست

159 ندارد مثل در اسرار گفتن کسی کو داند این اسرار سفتن

160 خراباتی شو و عین خرابی که از عین خرابی این بیانی

161 خراباتی شو و تو آدمی باش در آن عین خرابی شاه میباش

162 خراباتی شو و سجّاده بفکن خم پر درد آنگاهی تو بشکن

163 خراباتی شو و تسبیح با دلق بسوزان دردمی اندر بر خلق

164 خراباتی شو و از نام بگذر پس آنگه نام وننگ خویش بنگر

165 خراباتی شو و جام دمادم فرو کش نه جهان نی عین آدم

166 خراباتی شو و دُردی بهر جام فروکش تا چه باشد مر سرانجام

167 خراباتی شو اندر عین هستی شکن بتهای نفس خودپرستی

168 خراباتی شو ای یار دل افروز مراین طاعات عشق از من تو آموز

169 خراباتی شو اندر کوی عالم که جز هستی نباشد عین آدم

170 خراباتی شو وکلّی برافکن گذر کن هم ز ما و هم ز تو من

171 خراباتی شو و دلدار خود بین مشو نزدیک هم در عشق خود بین

172 خراباتی شو و کامی از او یاب دگر ره از کفش جامی ازو یاب

173 ستان جامی که جام جم چه باشد برِ آن، هر دو عالم مرچه باشد

174 ستان آن جام و فارغ از جهان شو زمانی نیز بین و بیزمان شو

175 ستان آن جام ودرکش رایگانی گذر کن هم ز صورت هم معانی

176 ستان آن جام و دربود فنا شو عیان عین معبود لقا شو

177 ستان آن جام از هستی اللّه دمی زن همچو مردان از هواللّه

178 چو آن میدرکشی نابود گردی درون جزو و کل معبود گردی

179 چو آن میدرکشی جان جهانی ولی گر قدر خود آن دم بدانی

180 چو آن میدرکشی درلاشوی تو نمود عشق الّا اللّه شوی تو

181 چو آن میدرکشی از جام وحدت کجا بینی تو مر دیدار کثرت

182 چوآن میدرکشی بینی یقین تو که خاک پاک را عین الیقین تو

183 چو آن میدرکشی خمخانه بشکن نمود عقل این دیوانه بشکن

184 چو آن میدرکشی عشّاق یابی همه کون و مکان عین خدائی

185 شود ز آن می ترا مقصود حاصل شوی چون واصلان اینجای واصل

186 شود زان می ترا اسرارها فاش حقیقت نقش گردد عین نقاش

187 شود زان می ترا کون و مکان پیش چو خر دل دانهٔ این سرّ بیندیش

188 شود زان می دو عالم همچو ارزن قدم بربوده ونابوده برزن

189 نمیبینم کسی بر های و هوئی کزین میدان برد ناگاه گوئی

190 همه ترسان و شاه استاده اینجا نهاده چشم اندر کوی شیدا

191 شده لرزان ز بیم شاه جمله نمییارند کرد اینجای جمله

192 کسی باید که گستاخی نماید که گوی شاه از میدان رباید

193 که باشد در حقیقت هم بر شاه ز سرّ شاه مر او باشد آگاه

194 در این میدان یکی گوی فکنداست عجائب های و هوئی در فکنداست

195 در این میدان نیارد برد کس گوی اگر داری عیان اللّه بس گوی

196 که برخوردار شاه از گوی باشد نداند هرکه این پرگوی باشد

197 نبردی هیچ گوئی ای دریغا بمانده ماه شادی زیر میغا

198 ببردی گوی اینجا تا بدانی نظر کردی در این گوی معانی

199 تو سرگردان چو گوئی ای دل و جان ندانم تا چه گوئی ای دل و جان

200 مترس از شاه و گستاخی کن آخر بباطن باش و بگذر تو ز ظاهر

201 که شاه این کوی در میدان فکندست فلک از ترس او چوگان فکندست

202 چو گوئی شو در این ره همچو مردان که خدمتکار تست این گوی گردان

203 چو گوئی باش گر بتوانی این را ببینی خویشتن عین الیقین را

204 چو گوئی بی سر و بی پا همی گرد چو مردان اندر این میدان پردرد

205 چو گوئی پیش شه تسلیم او باش براه شرع ترس و بیم او باش

عکس نوشته
کامنت
comment