1 چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی چون از گهر حقیقتی حقه تهی
2 هرگه که همی حقی به دست تو بود زنهار چنان کن که ز دستش ندهی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 مگر معشوق طوسی گرمگاهی چو بیخویشی برون میشد براهی
2 یکی سگ پیش او آمد دران راه ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
1 چو میرفتند بر بالای کهسار نسیم صبحدم آمدبه گلزار
2 به دامانش بزد بلبل به دستان ز بهر دلستان آن هر دو دستان
1 یک شکر زان لب به صد جان میدهد الحق ارزد زانکه ارزان میدهد
2 عاشق شوریده را جان است و بس لعل او میبیند و جان میدهد
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به