1 علم فعلی چو انفعالی نیست حالی است این سخن محالی نیست
2 تو که هستی خود نمیدانی لوح پروردگار چون خوانی
3 علم خود را ز پیش خود برگیر تا نگردی به بند جهل اسیر
4 حق نهد در کفت مفاتح غیب چونکه برخیزد این تردد و ریب
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هر آن چیزی که در عالم عیان است چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
2 جهان چون زلف و خط و خال و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست
1 بت اینجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد خدمت
2 چو کفر و دین بود قائم به هستی شود توحید عین بتپرستی
1 بر آن رخ نقطهٔ خالش بسیط است که اصل مرکز دور محیط است
2 از او شد خط دور هر دو عالم وز او شد خط نفس و قلب آدم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به