چو آنم دسترس نبود که روزی دامنش از جامی غزل 597

چو آنم دسترس نبود که روزی دامنش گیرم

1 چو آنم دسترس نبود که روزی دامنش گیرم روم باری به حسرت زیر بار توسنش میرم

2 من ار بار سفر می بندم از خاک درش باری تو باش ای جان که خواهی از سگانش عذر تقصیرم

3 پس از مردن به خاکم گر زیارت آیی ای محرم مخوان جز نام آن بت کان بود اخلاص و تکبیرم

4 چو عشق آن سوار آرد جنون ای همدم مشفق خدا را ز آهن نعل سمندش ساز زنجیرم

5 نه تاب هجر و نی یارای وصل آوه چه حال است این برآی ای زار مانده جان ز تن کاین ست تدبیرم

6 چو من اینجا به جان درماندم از سودای بدکیشی چه سود ای قصه خوان افسانه خوبان کشمیرم

7 مگو جانا که هستی جامیا سلطان وقت خود سگ کوی توام آخر مکن زین بیش تحقیرم

عکس نوشته
کامنت
comment