-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو جانم گرامی همی داشتی سرم را به گردون برافراشتی
2 ز روی بزرگی چه واجب کند بیفکندن آن را که برداشتی
3 چه کردم نگوئی کزینسان مرا میان جهان خوار بگذاشتی
4 تو تا کردی از مهر من دل تهی دلم را ز حسرت بینباشتی
5 بگفتار بد خواه بی سنگ من ز من روی یکباره برگاشتی
6 نبودی به دل آگه از راز من در و غم همه راست پنداشتی
7 رخم را بزر آب کردی رقم پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
8 تو تا زادی از مادر پاک تن همه تخم آزادگی کاشتی
9 چرا بازگشتی ز آیین خویش چرا بر رخم چشم نگماشتی
10 نخواهمت هرگز مگر نیکوئی از آن پس که بد خواهم انگاشتی
11 مبیناد چشم حسن هیچ روز که با دشمنانت بود آشتی