چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید از جامی غزل 137

چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید

1 چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید نقاب شب ز مه و خور نبندد و نگشاید

2 چه تاب سیمبرم را رو ای صبا و بگویش که دمبدم کمر زر نبندد و نگشاید

3 خجل ز عطر فروشم به دو زلف وی آن به که درج غالیه را سر نبندد و نگشاید

4 چو جوهری سخن و خامشیش هر دو ببیند دهان حقه گوهر نبندد و نگشاید

5 ز چشم خویش نبینم خواص ابر بهاران ز گریه تا مژه تر نبندد و نگشاید

6 اگر کبوتر کعبه کند طواف به کویش به عزم کعبه دگر پر نبندد و نگشاید

7 قدم ز کلبه جامی کشیده اند حریفان بغیر باد بر او در نبندد و نگشاید

عکس نوشته
کامنت
comment