- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش
2 چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش
3 دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش
4 مقررّست که از زلفِ او برون ناید ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش
5 و گر چنان که به جایی دگر کند میلی خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش
6 وگر شود ز خواصِ سواد سودایی طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش
7 برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش
8 گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش
9 ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش
10 گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش