چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون از جامی غزل 314

چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون آید

1 چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون آید دلم زان شکل عیارانه در قید جنون آید

2 ز بس خون حریفان ریخت آن ترک جفاپیشه غباری کز سر آن کوی خیزد بوی خون آید

3 مریز ای دیده خون دل مباد آن چند پیکانش که شد آب از تف و تاب درون با آن برون آید

4 چنان کوهی که بر دل داشت فرهاد از غم شیرین صدای ناله تا اکنون سزد کز بیستون آید

5 شدم چون لاله رنگین جامه ای شاخ گل نازک ز بس کز دیده بی روی تو اشکم لاله گون آید

6 جفایی گر رسد از تو من و از تو گله حاشا تو خود لطفی ز سر تا پای اینها از تو چون آید

7 خدا را چون به بزم عیش بنشینی بگو یک ره طفیل دیگران بیچاره جامی هم درون آید

عکس نوشته
کامنت
comment