1 چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
2 ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
3 فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
4 نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
5 چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
6 صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
7 به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
8 برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
9 سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم