چو از دایه سخن بشنود از عطار نیشابوری خسرونامه 20

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چو از دایه سخن بشنود هرمز

1 چو از دایه سخن بشنود هرمز چنان شد کان نیارم گفت هرگز

2 بدو گفت ای ز دانش دور مانده ز غول نفس خود مغرور مانده

3 نداری شرم با موی چو پنبه که حلق چون منی برّی بدنبه

4 ز موی همچو پنبه دام کردی چو مرغی پیش دامم رام کردی

5 مساز این پنبه دام مکر و فن را بنه این پنبه کرباس و کفن را

6 جوانی میکنی در پیش من تو حساب گور کن ای پیرزن تو

7 بافسونی مرا می بر نشانی نیم زان دست افسون چند خوانی

8 تو بر من مینهی کاری بصد ناز نترسی کو فرو افتد ز هم باز

9 تو دم میده اگر همدم بماند تو برهم نه اگر بر هم بماند

10 بسالوسی لباسی بر سرم نه بعشوه پیش پایی دیگرم نه

11 کجازرق تو یابد دست بر من فسون و زرق نتوان بست بر من

12 مرا آهسته میرانی سوی شست چو صیدی میکشی تا برکشی دست

13 مشو در خون خویش و خون من تو یکی دیگر گزین بیرون من تو

14 گر او نیکوست نیکوکاریش باد ز نیکوییش برخورداریش باد

15 بهرنوعی که هست او آنِ خویشست خداوندست و در فرمانِ خویشست

16 مرا با آن سمنبر نیست کاری که گل را همنشین باید بهاری

17 کجا درماند از چون من کسی گل که چون من خار ره دارد بسی گل

18 چه گردم گرد شمع عالم افروز مرا با گل نه عیدست و نه نوروز

19 چو من پروانهٔ آن دلفروزم اگر با شمع پرّم پر بسوزم

20 برو ای پیر جادوی فسون باز که نتوانی شدن با من فسون ساز

21 بروای بوالعجب باز سیه پر که تو گمراه را دیوست همبر

22 برو ای شوم سرداده بتلبیس که در شومی سبق بردی ز ابلیس

23 چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند ازودایه چو خر دریخ فرو ماند

24 بهرمز گفت ای بیشرم آخر شدی در سرد گویی گرم آخر

25 مشو گرم ای ز دیده رفته آبت تو از من به اگر ندهم جوابت

26 ازین صد بازیت بر من اگر من نیارم بر تو صد بازی دگر من

27 ببین کار جهان کاین روستایی دهد درجادویی بر من گوایی

28 چوجادویم نگویم بیش با تو نمایم جادویی خویش با تو

29 چنانت زیر دام آرم بمردی که بر یک خشت صد گردم بگردی

30 چنان گردی اگر بگریزی از دام که میخوانی خدا را تو بصد نام

31 مپیما از تهوّر درد بر من چنین منگر بچشم خُرد بر من

32 اگر گردم بلعب و لهو مشغول سراسیمه شود از مکر من غول

33 اگر بر ره نهم دامی بتلبیس ز بیم من بتک بگریزد ابلیس

34 نگویی تو که آخر من کراام تو گل را باش اگر نه من تراام

35 بدین زودی چنین گشتی تو بامن نه یکدم همنشین گشتی تو بامن

36 ز گفت دایه هرمز گشت خاموش نکردش یک سخن را بعد ازان گوش

37 همی چندانکه دایه بیش میگفت ز گفت دایه هرمز بیش میخفت

38 نه خود می دفع کرد از راه خوابش نداد آن یک سخن آن یک جوابش

39 چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش برون رفت و جدایی داد از خویش

40 چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ برجعت پیش گل آمد ازان باغ

41 نشسته بود گلرخ دیدهها تر دلی برخاسته دو چشم بر در

42 همه خون دلش بالا گرفته کنار او ز خون دریا گرفته

43 ز بی صبری ز دل رفته قرارش زمین پرخون زچشم سیل بارش

44 زبان بگشاد کای دایه کجایی چرا استادگی چندین نمایی

45 الا ای دایه آخر دیر کردی مرا از زندگانی سیر کردی

46 الا ای دایه چندینی چه بودت مگر در راه دیوی در ربودت

47 الا ای دایه بس چُستی تو در کار ترا باید فرستادن بهر کار

48 الا ایدایه خوابت در ربودست و یا در راه آبت در ربودست

49 الا ای دایه تا کی اشک رانم بگو با من که تا جایت بدانم

50 بگو تا این تن آسانیت تاکی بگو تا این گران جانیت تا کی

51 چراست ای دایه چندینی قرارت که خونین شد دلم در انتظارت

52 مرا رمزی ز پیری یادگارست که سوزی سخت سوز انتظارست

53 مبادا هیچکس را چشم بر راه کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه

54 درآمد دایه گلرخ را چنان دید رخ گل همچو برگ زعفران دید

55 بگل گفت ای عزیز جان مادر نبردی پیش ازین فرمان ما در

56 چرا آخر چنین شوریده گشتی ز سر تا پای غرق دیده گشتی

57 چرا آخر چنین در خون نشستی ز خون دیده در جیحون نشستی

58 چرا آخر چنین بیخویش گشتی ز یکجو صابری درویش گشتی

59 مرا امروز رسوا کردی ای گل ز رسواییم پیدا کردی ای گل

60 کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد

61 گرفتم طالع آن روستایی سر بد دارد و برگ جدایی

62 نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم ندارد برگ گل چندانکه گفتم

63 از اوّل در وفا میزد دلش جوش در آخر گشت خشم آلود و خاموش

64 کنون گر صد سخن برهم بتابم یکی را باز میندهد جوابم

65 چو دیواری باستادست خاموش نمیدارد چو دیواری سخن گوش

66 کجا دیوار را گر گوش بودی سخن بشنودی و خاموش بودی

67 رواست از سنگ گفتار و ازو نه سخن آید ز دیوار و ازو نه

68 چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست ز گل دارد حیا خاموش از آنست

69 چنانش یافتم در سرفرازی که نتوان کرد باوی هیچ بازی

70 بگفتم صد سخن زرّین و سیمین نزد یکدم که سگ یامردمست این

71 چو او بر یاد باغ پادشاهست سری دارد که بادش در کلاهست

72 سبک سر بود و چهره زرد کرد او چو باد از من گذشت و گرد کرد او

73 چودایه گفت این و گل شنیدش چو بادی آتشی در سر دویدش

74 دو چشم نرگسین او ازین سوز ز نوک مژه از خون شد جگر دوز

75 هزاران اشک خون آلود نوخیز فرو بارید از مژگان سرتیز

76 بدانسان در دلش افتاد جوشی که پیدا شد زهرمویش خروشی

77 سر زلف جهان آرای برکند بدندان پشت دست ازجای برکند

78 بغایت غصّه میکردش ز هرمز که باگل این که داند کرد هرگز

79 ز اشک آتشین مژگانش میسوخت ز درد ناامیدی جانش میسوخت

80 زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار مشو در خون جان من بیکبار

81 مگرد از گل جداگر گل جفا کرد که نتوان پارهیی از خود جدا کرد

82 ز دستم رفت دل و ز کار من آب دلم خون شد مرا ای دایه دریاب

83 اگر کار دلم را در نیابی نشانم از جهان دیگر نیابی

84 درین اندوه جان از من برآید بمیرم تا جهان بر من سر آید

85 چون من رفتم گرفتاریت باشد پشیمانی و خونخواریت باشد

86 بدست خود چوگل را کُشته باشی چو گل از خون دل آغشته باشی

87 ز گفت گل خروشان گشت دایه ز تف سینه جوشان گشت دایه

88 بگل گفت ای خرد بر باد داده همانا نیستی تو شاهزاده

89 چو هرمز شد پی او سخت میدار ندیدم سست رگ تر از تو در کار

90 کسی را سر فرود آید بهرمز نیاید تا سر آن نیز هرگز

91 تو دانی آنکه من مردم درین تاب دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب

92 بسی گررشتهٔ طبلم بتابی ز من سررشتهٔ این وانیابی

93 نخواهم نیز ره پیمود دیگر بجز کشتن چه خواهد بود دیگر

94 ز گل این خار چون بیرون کنم من چو گل را می نخواهد چون کنم من

95 ترا این برزگر نپسندد آخر که آبی بر کلوخی بندد آخر

96 نمیخواهد ترا کار جهان بین کرا بر گویم آخر درجهان این

97 بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ که من مردن روا دارم ازین ننگ

98 چو تابستان شود زین چشم بی شرم هوای هرمزت در دل شود گرم

99 چو باغ از برگ ریزان زرد گردد هوایت بو که آخر سرد گردد

100 تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار فرو مگذار شیر آخر بیکبار

101 تو ای گل مشک داری دام نسرین مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین

102 برو این بار از گردن بینداز اگر جانست جان از تن بینداز

103 چو میدانی که هرمز هیچکس نیست چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست

104 در اوّل دل ربود و برد هوشت در آخر هم فرو گوید بگوشت

105 ندارد باتو رونق کار هرمز نیاید باصلاح این کار هرگز

106 چو نیست این کار اسبی تنگ بسته چه شورآری چو داری تنگ پسته

107 چو اسبی تنگ بسته مینبینی دلت گر برنشاند بر نشینی

108 مرا تو بیخبر گویی دگر بار بر هرمز شو و از وی خبر آر

109 چو سیمابی بشادی رخ بر افروز سبویی نیز بر سنگش زن امروز

110 چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ اگر او را همی خواهی سروسنگ

111 مخور زان لب بسی حلوای بی دود که بر جامه چکانی روغنی زود

112 بخوردی لاجرم، شادی برویت بگیرد استخوانی در گلویت

113 تو تازان لب بماندی خشک دندان لبت هرگز ندیدم نیز خندان

114 گلی نادیده لب از خنده خالی شده چون بلبلی پر کنده حالی

115 چگونه کس تواند دید هرگز که تو هر روز غم بینی ز هرمز

116 چو در میدان رسوایی فتادی درین میدان بزن گویی بشادی

117 زهی شهزاده کز ننگت چنانم که میخواهم که در عالم نمانم

118 همه شب گل گلاب از چشم میریخت عرق از روی و اشک از خشم میریخت

119 چو دایه این سخنها کرد تقریر گل بی برگ آبی شد ز تشویر

120 زمانی شمع گریان بود بر گل زمانی صبح خندان بود بر گل

121 ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند گهی آن میگرست و گاه این خند

122 چو بیرون کرد خورشید منوّر ز زیر قبهٔ نیلوفری سر

123 درآمد آفتاب از برج ماهی سپیدی ریخت بر روی سیاهی

124 ز زیر پرده چون چهره نمود او بنیزه حلهٔ مه در ربود او

125 گل عاشق دل پر تفت و پر سوز فرو افتاد در تب ده شبانروز

126 دو تاگشت و چنان پر درد شد او که در ده روز یکتا نان نخورداو

127 بشبها درد بیداریش بودی برو زاندوه بیماریش بودی

128 نه یکساعت قرار و نه دمی صبر دلی چون بحر خون و دیده چون ابر

129 ز سوز دل زبانش آتش گرفته ز تفت عشق جانش آتش گرفته

130 فتاده عکس بر موی از رخ زرد فسرده اشک بر روی از دم سرد

131 ز چشمش رونق دیدار رفته زبانش در دهان از کار رفته

132 چو دایه دید گل را این چنین زار بگل گفت ای زده در چشم جان خار

133 چنین تا بر سر آتش نشستی ز غم بر جان من سیلاب بستی

134 زمانی دم زن از گریه مشو گرم ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم

135 بپاسخ گفت گل چون سوکواران چرا بر خود نگریم همچو باران

136 گلم زان زار میگریم چنین من که دور افتادهام از انگبین من

137 نیی ای دایه ازدرد من آگاه که چشمم زیر خون دارد وطنگاه

138 نمیدانی که با من چیست هر شب که چشمم خون دل بگریست هر شب

139 مکن ای دایه زین بیشم مفرسای جوان و عاشقم بر من ببخشای

140 نمیدانی که در چه درد وداغم که میجوشد ز خون دل دماغم

141 کنون کاری که بر جان من آمد بسر در خون مرا در گردن آمد

142 چه گر یک درد بی دردی نخوردی ازین ره کوفتن گردی نخوردی

143 ز صد دردم یکی گر بر تو بودی ز آهت چنبز گردون بسودی

144 بسستی چون همی بینی چو مویم بسختی چند گویی پیش رویم

145 شوی پیشم چو آتش گرم گفتار چو یخ سردم کنی هر دم درین کار

146 چودل بربود عشق از آستینم بخواهش کی پذیرد پوستینم

147 اگر خواهم که پنهان دارم این درد نیارم داشت چون جان دارم این درد

148 دل لایعقلم در دست من نیست که این بی خویشتن با خویشتن نیست

149 زبان را گر کنم از عشق خاموش چگونه اشک خون بنشانم از جوش

150 چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی سرشک اندازد از دل بخیه برروی

151 مده پندم که پندت بند جانست نگردد به ز پند این دل نه آنست

152 دل گرمم نگردد سرد ازین درد مشو گرم و مزن بر آهن سرد

153 برو مردی بکن بهرخدا را ببین بار دگر آن بیوفا را

154 مگر آن سنگ دل دلگرم گردد ز گرمی همچو مومی نرم گردد

155 چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد بگرمی و بنرمی نقش گیرد

156 برو یک ره دگر سنگی درانداز کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز

157 دل گلرخ برون آور ازین کار مگر چیزی فرو افتد ازین بار

158 بیکباری نیاید کارها راست بباید کرد ره را بارها راست

159 بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ بیک دفعت نریزد شکر از تنگ

160 نگردد پخته هر دیگی بیک سوز نیابد پختگی میوه بیک روز

161 بروزی بیش، مه نتوان قران کرد حجی نیکو بسالی میتوان کرد

162 برین درباش همچون حلقه پیوست چو زنجیری مگر در هم زند دست

163 چو تخمی را بکشتی بار اوّل ز بی آبی بمگذارش معطّل

164 مشو زود و رو آبش ده زهرور که بس نزدیک تخم آید ببردر

165 سخن میگفت تا شب همچنین گرم که تا شد دایه را دل زان سخن نرم

عکس نوشته
کامنت
comment