چو خندان جام می کام از لب لعل تو بردارد از جامی غزل 129

چو خندان جام می کام از لب لعل تو بردارد

1 چو خندان جام می کام از لب لعل تو بردارد صراحی گریه خونین ز رشکش در گلو آرد

2 عجب جاییست کوی تو که بهر محنت عاشق زمینش خار غم روید هوایش خون دل بارد

3 سمندت خاک پای خویشتن مفروش گو ارزان که صد جان در بهای آن دهند ار پا بیفشارد

4 ز سبحه وارد صوفی نباشد غیر محرومی کزان جز ورد نامقبول خود بر خلق بشمارد

5 ندارد بیش ازین بیمار تو در دل تمنایی که جان با باد زلف و تن به خاک پات بسپارد

6 غرض گر نی هلاک عاشقان خسته دل باشد خدا چون تو بلایی برسر این قوم نگمارد

7 ز آه سرد شمع عشرت جامی نشست آری زمانه آه سرد عاشقان را باد پندارد

عکس نوشته
کامنت
comment