- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود بزد یک نعره و بر دار شد زود
2 چو ببریدند یکسر جمله اعضاش جدا کردند از کل جمله اجزاش
3 چو در باطن تجلی نور حق دید فدا کرد او سر و زین سر نگردید
4 اناالحق میزد و میگفت ای دوست چو میدانم که میدانیم نیکوست
5 ببینم کین تن خاکی به ناسوت فدا گردد به جان از بهر لاهوت
6 اگر این را به پیشت هست مقدار بیامرزش که با من کرد این کار
7 مناجاتش در آن سروقت این بود چو صادق بود در دعوی چنین بود
8 تو را نیز ار بود این استطاعت که باطن را کنی روشن به طاعت
9 درون گر پاک داری چون برونت ز نور حق شود روشن درونت
10 بنی آدم شوی آنکه مکرم ز نور حق رسد فیضت دمادم
11 ز فیض حق درونت جوش گیرد به زورت عشق در آغوش گیرد
12 بدانی خویش را آن دم ز معشوق بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
13 همی گویی انالحق همچو حلاج ستانی از ملایک در شرف باج
14 بنی آدم گروهی بس شریفند لطیفند و شریفند و ظریفند
15 بنی آدم نباشد هر خسیسی نباشد چون فرشته هر بلیسی