- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
2 ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
3 ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
4 شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
5 زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
6 حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
7 کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
8 حیا نمی کند از روی خلق و معذور است چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
9 مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
10 رقیب گفت نزاری سرت نمی باید نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
11 نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم