-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بر تیره شعر شب دیر باز سپیده کشید از سپیدی طراز
2 فرو شست خور تخته لاژورد ز سیمین نقطها به زر آب زرد
3 به دشت آمد از قیروان لشکری که بگرفت از انبوهشان کشوری
4 سپاهی چو آشفته پیلان مست همه نیزه و تیغ و خنجر به دست
5 گرفته سپرها ز چرم نهنگ برافکنده برگستوان پلنگ
6 بپوشیده جوشن سران سپاه ز ماهی پشیزه سپید و سیاه
7 یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ هم از مهرهء ماهیان خود وترگ
8 دو لشکر برآمیخت از چپ و راست ده و گیر پرخاش جویان بخاست
9 ز هر سو همی کوس زرین زدند دو سرنای رویین و سرغین زدند
10 پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ پر از اشک الماس شد چشم میغ
11 هوا پرده ای گشت چون قیر تار ز خشت اندرو پود و از تیر تار
12 ز نعره طپان گشت بر چرخ هور به دیگر جهان جنبش افتاد و شور
13 خم چرخ ها پاک بر هم شکست دل کوه و هامون به هم در نشست
14 ز بس خون روان گشته هر سو به تگ زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ
15 ز بر مغز کوبنده کوپال بود به زیر از یلان بر سر او بال بود
16 شده گرد چون زنگی بی دریغ ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ
17 از آن کین به دریا درون ماهیان همی کشته خوردند تا ماهیان
18 سه روز این چنین بود خون ریختن بماندند گردان از آویختن
19 نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب
20 کف از زخم سوده، میان از کمر دل از جان ستوه آمده، تن ز سر
21 شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درع ها گشته زنگار خورد
22 ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب نماند آن زمان پهلوان را شکیب
23 میان دو صف با کمان و کمند برون تاخت بر زنده پیلی بلند
24 به زیر اندرش گفتی آن پیل مست سپه کش دزی بود پولاد پست
25 دزی بر سر چار پویان ستون ز درگاه دز اژدهایی نگون
26 بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی
27 دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ
28 ز کفکش همی جوش بر ماه شد زمین هر کجا گام زد چاه شد
29 سپهدار با اژدهافش درفش براو کرده از گرد گیتی بنفش
30 به افریقی اندر زمان ترجمان فرستاد و گفت ای بد بدگمان
31 اگر هست چرخ روان یاورت فرشته همه آسمان از برت
32 زمین گنج داری و دریا پناه زمانه رهی و ستاره سپاه
33 درختان شوندت دلیران جنگ همه برگشان تیغ گردد به چنگ
34 شود کوه خفتان و خورشید ترگ کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ
35 بکوبم به گرز گران سرت پست کنم رخش از خون برو تیغ و دست
36 نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک بَر زخم گرزم به یک مشت خاک
37 به یزدان گناهیت بودست سخت کت امروز پیش من افکند بخت
38 به زنهار پیش آی و فرمان پرست که تا پیش شاهت برم بسته دست
39 و گرنه بیا هر دو از نام وننگ بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ
40 ببینیم تا بر که سختی بود که را زآسمان چیر بختی بود
41 نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر از آویختن
42 دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی
43 تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش همان زان گران آیدت مشت خویش
44 جوان کش بود زَهره و زور تن نبیند کسی برتر از خویشتن
45 به ماری بسباس دیوی نژند چه جویی بزرگی و نام بلند
46 که تنها چو خنجر به چنگ آیدم ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم
47 به کین بر زمان پیشدستی کنم به یک دست با پیل کستی کنم
48 اگر تنت دریاست ور کوه برز بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز
49 تو پنجه تن از لشکرت بر گزین من از لشکر خویشتن همچنین
50 ببینیم تا در صفت کارزار کرا زین دو لشکر بود کار زار
51 چو ایشان ز هم می برآرند گرد من و تو شویم آن گهی همنبرد
52 بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر گزیدند پنجاه گرد دلیر
53 به ده جای کوشش برانگیختند بهم پنج پنج اندر آویختند
54 هم آورد سوی هم آورد شد در و دشت بر چرخ ناوردشد
55 گه این جست کین و گه این گفت نام گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام
56 هوا پر تف خشت و شمشیر شد دل ریگ تشنه ز خون سیر شد
57 به کم یک زمان اندر آوردگاه بد افکنده هر سو یکی کینه خواه
58 به سربر شده خاک وخون خود و ترگ به کف تیغشان گشته منشور مرگ
59 چو از نیمه خم یافت بالای روز به خاور شتابید گیتی فروز
60 ز خیل فریقی نبد مانده کس یکی بود از ایرانیان کشته بس
61 خروش درای و غو نای و کوس برآمد ز ایرانیان برفسوس
62 شه قیروان رخ پر از رنگ شد از افسوس گرشاسب دلتنگ شد
63 خروشید کاکنون مرا و تراست به نزدیک او تاخت از قلب راست
64 یکی خشت شاهین زو مارپیچ به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ
65 بزد بر سر پیل و برگاشتش بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش
66 زدش دیگری بر قفا ناگهان که رستش چو دندان برون از دهان
67 خروشی بزد پیل و بفتاد پست سبک پهلوان جَست و بفراخت دست
68 چنان کوفت بر سرش گرز از کمین که زیرش بلرزید نیمی زمین
69 برآمیخت مغزش به خون و به خاک سپه روی برگاشت از جنگ پاک
70 گریزان چنان شد در آن گرد گرد کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد
71 چو شب را دونده نوند سیاه همه تن شد ابلق ز تابنده ماه
72 همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سرانداخته
73 کسی رست کاو شد به شهر اندرون دگر کشته شد آنکه ماند از برون
74 سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه بد افکنده از خیل خاور گروه
75 همه برگرفتند ایران سپاه کس اندر شمارش ندانست راه
76 چنینست و زینگونه تا بد بسست زیان کسی سود دیگر کسست
77 یکی تا نیابد غم رفته چیز بدان هم نگردد یکی شاد نیز
78 زمین تا به جایی نیفتد مغاک دگر جای بالا نگیرد ز خاک
79 سپهدار از آن پس بر شهر تنگ همی بود سه روز و نامد به جنگ
80 چهارم چوزد گنبد لاژورد به کهساربر چتر دیبای زرد
81 به زاری بزرگان آن بوم و شهر برفتند نزد سپهبد دو بهر
82 کفن در بر و برهنه پای و سر یکی کودک خرد هر یک به بر
83 و گر گونه گون هدیه آراستند وز او پوزش بی کران خواستند
84 که افریقی ار گم شد از رأی و راه ز بدبختی آورد بر خود سپاه
85 ستم کرده بر ما و بر جان خویش کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش
86 اگر زاد مردی کند پهلون ببخشد به ما بی گناهان روان
87 ور افکند خواهد سر ما ز تن شدیم اینک از پیشش اندر کفن
88 وز این کودکان گر دلش کینه جوی ببریم سرشان همه پیش اوی
89 سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان
90 پس آن گرد سالار را خواند پیش که پذرفته بودش به زنهار خویش
91 ورا کرد بر قیروان شهریار به شادی شدندش همه شهریار
92 نثار و گهر ریختش هر کسی ز هر گونه بردند هدیه بسی
93 از آن پس که سالار بد شاه گشت بلند افسرش همبر ماه گشت
94 جهان را چنین پای بازی بسست ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست
95 یکی را ز ماهی رساند به ماه یکی را زماه اندر آرد به چاه
96 یکی چیز گرد آرد از هر دری کشد رنج و ، آسان خورد دیگری
97 نه زو شاید ایمن بدن روز ناز نه نومید گشتن به روز نیاز
98 بسا کس که صد ساله را کار پیش همی کرد و روزی نبد زنده بیش
99 بسا سالیان بسته دربند و چاه که شد روز دیگر خداوند جاه
100 جهان جاودان با کسی رام نیست به یک خو برش هرگز آرام نیست
101 دهندست، لیکن به هر روی وسان به کس چیز ندهد جز آن کسان
102 به شادی بداردت بر بیش و کم از آن پس دلت را سپارد به غم
103 یکی میهمان خوان پر خواستست تو مهمان، زمین خوان آراستست
104 بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر
105 چه باید که رنج فزونی بریم به دشمن بمانیم و خود بگذریم
106 پس آن خیره سالار بی مغز و هوش که گرشاسب بینیش ببرید و گوش
107 ببرد از مهان مرد صد را ز راه چنان ساخت کز بامداد پگاه
108 چو آید نشیند بر شاه دیر گروهش نهان درع و خنجر به زیر
109 ببرند ناگه سر شاه پست بگیرند شهر و برآرند دست
110 کسی بر شه آن راز بگشاد زود شه از ویژگان هر که شایسته بود
111 سگالید با ریدگان سرای همه تیغ و جوشن به زیر قبای
112 درفش شب تیره چون شد نگون دمید آتش از گنبد آبگون
113 نشست از برگاه بر شاه نو مهان ره گشادند بر راه رو
114 چو پیش آمد آن بدنهان باگروه برافراخت سر شاه دانش پژوه
115 بدو گفت کای غمر تنبل سگال همی خویشتن بر من آری همال
116 کجا آید از غرم کار هژبر کجا آورد گرد باران چو ابر
117 چو گل کی دهد بار خار درشت گهر چون صدف کی دهد سنگپشت
118 نخستینت کو گنج و فّر و مهی که جویی همی همت تخت و تاج شهی
119 نه بر جای هر کار ناسازوار بود چون پلی ز آنسوی جویبار
120 تن غنده را پای باید نخست پس آن گاه خلخالش باید جست
121 چنان دادن که بخت بدت خوار کرد جهان خوردت و باز نشخوار کرد
122 نبد در خور پهلوان این هنر که گوشت برید و نبرید سر
123 پس از خشم فرمود و گفتا دهید همه دست و خنجر به خون برنهید
124 دل و مغز سالار کردند چاک گروهانش را سر بریدند پاک
125 فکندند تنشان به ره یکسره سرانشان زدند از بر کنگره
126 که تا هر که بیند بداند درست که با شه نباید ز دل کینه جست
127 رهی را شدن در دم مار وشیر از آن به که بر شاه باشد دلیر
128 زمانه چنینست ناپایدار گه این راست دشمن، گه آنراست یار
129 دو دستست مر چرخ را کارگر بدین تیغ دارد، به دیگر گهر
130 یکی را به گوهر توانگر کند یکی را تن از تیغ بی سر کند
131 چو زآن کین شد آگه سپهدار گو ببد شاد و آمد بر شاه نو
132 پسندید و گفت از تو چونین سزید که زشتیست بند بدان را کلید
133 سپهریست شاهی ورا مهر گاه بروجش دژ و اخترانش سپاه
134 عروسیست خوبیش باژ و درم سر تیغ پیرایه، کابین قلم
135 به سهم وسکه داشت باید شهی که چون این دو نبود نپاید مهی
136 به کار شهی هر که سستی کند بر او هرکسی چیره دستی کند
137 نکوکاری ار چه براز خوش خوییست بسی جای زشتی به از نیکوییست
138 از آن پس یکی ماه دل شادمان بدش با مهان سپه میهمان
139 نهان گنج افریقی از زیر خاک همه هر چه گفتند برداشت پاک
140 همان جا بر قیروان با سپاه همی بود دل شادمان هفت ماه
141 بزرگان و شاهان خاور زمین ز بربر دگر سروران همچنین
142 جدا گونه گون هدیه ها ساختند یکی گنج هر یک بپرداختند
143 شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو ز دینار گنجی چهل چرم گاو
144 ز خرگاه و از فرش و پرده سرای که داند شمرد آنچش آمد به جای
145 طرایف بد از پیل سیصد فزون هم از بار دیبا هزاران هیون
146 دگر چاره صد بختی و بیسراک به صندوق ها بار بد سیم پاک
147 دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند که هر شاخ از آن بد درختی بلند
148 دو صد درج دّر و عقیق و بلور هزار و چهل و تنگ خز و سمور
149 ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار دگر گونه گون بردهء بی شمار
150 هزار استر زینی تیز گام سراسر به زرّین و سیمین ستام
151 هزار از عتابی خز رنگ رنگ شتروار صد پوست های پلنگ
152 ز موی سمندر صد و شست ازار که نکند بر او آتش تیزکار
153 زرافه چهل گردن افراشته همه تن چو دیبای بنگاشته
154 همه برد از آن جایگه با سپاه به سوی قراطیه برداشت راه