1 چو بلبل باعث شوریدهگفتاری نمیدانم چو گل تقریب این آشفتهدستاری نمیدانم
2 مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم که من میخوارهام، آیین غمخواری نمیدانم
3 مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد چو فیل مست، قدر این سبکباری نمیدانم
4 گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمیدانم
5 درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی که من چون رشته، کاری غیر همواری نمیدانم
6 چنان از بیسبب آزردنم شرمندهای از من که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمیدانم!
7 برای عاشقآزاری ترا عذری نمیباید چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمیدانم
8 چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند چه میخواهد ز من این ناله و زاری نمیدانم
9 سلیم از کف خریداران متاعم مفت میگیرند که چون یاران دیگر، من دکانداری نمیدانم