چو نی از ناله بیشم قصه هجران فرو از جامی غزل 423

چو نی از ناله بیشم قصه هجران فرو ریزد

1 چو نی از ناله بیشم قصه هجران فرو ریزد دلم گردد ز غم خون خونم از مژگان فرو ریزد

2 ملایک بس که می گریند شبها از فغان من عجب نبود که چون ابر از فلک باران فرو ریزد

3 ز بس دامنکشان بر کشتگان خود گذشت آن گل اگر دامن فشارد خونش از دامان فرو ریزد

4 چنان پر شد مرا سینه ز پیکان های آن بدخو که گر تیغش در او چاک افکند پیکان فرو ریزد

5 هجوم عشق او بر جانم از هر سو بدان ماند که بر خوان گدایی موکب سلطان فرو ریزد

6 چه زلف است آن که گر بادش بجنباند ز هر حلقه هزاران دل فرو بارد هزاران جان فرو ریزد

7 ز چشم اشک ریزم گر نویسد نکته ای جامی ز نوک کلک او صد گوهر غلطان فرو ریزد

عکس نوشته
کامنت
comment