-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
2 چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش
3 گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی چه منّتهاست برگردن مرا از صافی شستش
4 به امّید نگاهی دل به دنبالش فرستادم به تیر غمزه نامهربان، آن بی وفا خستش
5 چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را که در خون می تپید و آفرین می گفت بر دستش؟