چو منصور این حقیقت از عطار نیشابوری جوهرالذات 40

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چو منصور این حقیقت راست برگفت

1 چو منصور این حقیقت راست برگفت نمود جوهر اسرار بر سُفت

2 در آن دریا بصورت برخمید او ز چشم جمله گشتش ناپدید او

3 مثال برق آنجاگاه بشتافت چه کس باشد کز این معنی خبر یافت

4 پدر چون دید آن سرّ عجائب عجائب ماند آنجا زین غرائب

5 بزد یک نعره و خاموش شد او در آن عین خودی بیهوش شد او

6 چو پیر آن دید اندر حالت افتاد برآورد آن زمانش پیر فریاد

7 که ای جان جهان آخر کجائی ندانم تا برم دیگر کی آئی

8 شدی غایب ز پیشم ناگهانی نمیدانم من این سرّ را تو دانی

9 شدی غائب ولی در جان و جسمی توئی گنج و درونم در طلسمی

10 کجا بینم ترا دیگر در این جای برآورده خروش و بانگ و غوغای

11 تمامت خلق کشتی در تحیّر بمانده بیخبر چون در صدف دُر

12 همه حیران در آن اسرار مانده مثال نقطه در پرگار مانده

13 چو با خود آمد آنگه باب منصور ز جان افتاده بود و از جهان دور

14 بر آوردش دم و یک نعره دربست نمود خویشتن در ذات او بست

15 برون انداخت از کشتی وجودش درون بحر شد دریای بودش

16 چو آن در عین آن دریا فتاد او درون بحر بیخود جان بداد او

17 همه بحر جهان دید و جهان دید ز خویشش دید آن راز نهان دید

18 بزد یک اللّه و وز جان برآمد جهان جانستان بروی سرآمد

19 جهانا هرچه میخواهی کنون تو که مر عهد یکایک بشکنی تو

20 وفاداری مجو زین کندهٔ پیر که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر

21 وفا هرگز مجو از وی بپرهیز تو با او دیگر اینجاگاه مستیز

22 که او را هیچ اینجاگه وفا نیست که کار او به جز جور و جفا نیست

23 جهانا چند خواهی گشت آخر کرا خواهی مرا این هست آخر

24 جهانا طبع مردم خوار داری که رسم تست مردم خوار داری

25 جهانا مهلتم ده تا زمانی فرو گرییم ازدستت جهانی

26 کما بیشی من پیداست آخر ز خون من چه خواهد خواست

27 جهان از مرگ من ماتم نگیرد ز مشتی استخوان عالم نگیرد

28 جهانا مهلتم ده تا ببینی نمود من اگر صاحب یقینی

29 کجا دانی تو اسرارم در اینجا ترا بنمایم این اسرار اینجا

30 دلا خون خور در این بحر معانی که قدر خویش هم اینجا ندانی

31 دلا خون خور که از خون آمدی تو چگویم تا که خود چون آمدی تو

32 بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز نمود تو بجای خود برد باز

33 میان آب می رو پاک جان شو به عین عشق دیدار جهان شو

34 درون آب دریای جهانی بگو تا چند از این کشتی دوانی

35 دلت شد با خبر زین سرّ دریا حکایت کوش کردستی و بینا

36 نهٔ آگه که چون بودست رازت رها کردی در اینجا شاهبازت

37 چونشناسی نمود سرّ مردان از آنی چون فلک پیوسته گردان

38 سوی بحر فناشو همچو منصور ز کشتی و ز باب خویش شو دور

39 سوی بحر فنا شو سوی یارت میان آب دریا می چه کارت

40 خبر داری زجوهر زود بشتاب نمود خویش در بغداد جان یاب

41 ز بغدادت اگر واقف شدستی ز دید چشم و جان واقف شدستی

42 چرا چندین تو اندر بند خلقی بدان ماند که حاجتمند خلقی

43 ز دنیا بگذر و از عین دریا که در دریا نبینی جز که سودا

44 درون بحر جان انداز خود را مگر کآگاه گردانی تو خود را

45 درون بحر شو تا راز بینی حقیقت جوهر جان باز بینی

46 درون بحرمعنی هرکه ره برد چو غوّاصا ره دلدار بسپرد

47 به جوهر در رسیدم چند گویم بهر وصفی که میگویم چه گویم

48 چه گویم اندر این میدان فتاده میان خاک بی جولان فتاده

49 منم بیچاره و حیران بمانده چگوئی خوار و سرگردان بمانده

50 منم بیچاره اندر کوی دلدار اگرچه راه بردم سوی دلدار

51 نه در دینم نه اندر کیش مانده بسان کافری درویش مانده

52 در این دریای بی پایان فتاده سراندر قعر این عمان نهاده

53 چو غوّاصی کنم در بحر اعظم قدم می دارم اندر عشق محکم

54 چو غوّاصی کنم دُرها بیابم پس آن گاهی سوی بالاشتابم

55 درون جان من بحریست در دید که اینجا مینبینم جز که آن دید

56 درون جان من بحریست معنی ندارم با کسی اینجای دعوی

57 منم عطّار کز بحر معانی کنم هر ساعتی گوهر فشانی

58 منم دریا و کشتی رانده بی حد شده فارغ ز بود نیک یا بد

59 منم عطّار و اسرار جهانم حقیقت درّ معنی میفشانم

60 چو نقش من دگر عالم نبیند کسی داند که او جانان گزیند

61 عیان این جهان و آن جهانم ورای این زمان و آسمانم

62 حقیقت من نمودم جوهر دوست برون آوردم اینجا روغن از پوست

63 سلاطینان عالم گرچه شاهند بحمداللّه بر من خاک راهند

64 چو سلطانم به معنی و بصورت بیفکنده ز دل خود کدروت

65 چو سلطانم اباخیل و سپاهم که اندر سلطنت دیدار شاهم

66 منم شاه جهان در سرّ معنی که دارم در حقیقت عین تقوی

67 بسی شادی و غم خوردم بعالم که سلطانم ابی شک من در این دم

68 منم سلطان جمله سالکان من که دیدستم حقیقت جان جان من

69 کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد که بنشیند دمی با من در این درد

70 که بنمایم ورا سرّ الهی بماهش افکنم او را ز ماهی

71 بسی اسرار گویانند و بسیار ولی هرگز نباشد همچو عطّار

72 که من بگشودهام این راز مشکل بسی حسرت که در جاندارم و دل

73 کجا گویم چو همرازی ندیدم نخوانم چون هم آوزی ندیدم

74 از این ایوان پردود و ستاره بسی کردم بهر جانب نظاره

75 دمی غافل نبودم زین نمودار که تادریافتم اعیان اسرار

76 نمود عشق جمله عاشقانم عیان راه جمله سالکانم

77 حقیقت یافتم جانان و جان من بکردم فاش این راز نهان من

78 حقیقت هرکه شد اینجا خبردار نمود خویشتن آویخت بردار

79 حقیقت هر که این دیدار دریافت هر آن چیزی که میبیند نکو یافت

80 بجز حق بین نداند گفتهٔ من که بنهادستم این اسرار روشن

81 دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی هر آن رازی که دیدی بازگفتی

82 دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود

83 دلا خون خوردهٔ و غرق خونی ولیکن این زمان دیدار چونی

84 دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی ولیکن این زمان دیدار ذاتی

85 دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم که خون خوردست هم بسیار آدم

86 دلا خون خور که خون بودی ز اول ولی اینجا شدی در خود معطّل

87 ز خونی آمدی اوّل پدیدار بآخرهم بخون مانی گرفتار

88 ز خونی لیک اندر خاکماندی ز سرّصنع عین پاک ماندی

89 ز راه چشم خون دل بریزان که خواهی گشت خاک خاکبیزان

90 که بعد از ما وفاداران هشیار بخاک ما فرو گریند بسیار

91 نباشد فایده زیرا که خاکیم به عین عاقبت اندر هلاکیم

92 چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست که میبایست در طین خفت ای دوست

93 نمود خاک اصل پاک دارد که آدم دید حق درخاک دارد

94 اگرنه خاک اصل پاک بودی گلِ آدم کجادرخاک بودی

95 نمود خاک از آن حاصل نموداست که خود را بیشکی واصل نمودست

96 ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو چگویم تا در اول چون بُدی تو

97 حقیقت خاک واصل شد در این راه که او اینجا ریاضت یافت از شاه

98 حقیقت خاک چندینی ریاضت کشید و یافت او بیشک سعادت

99 حقیقت خاک میداند که جان چیست درون او همه راز نهان چیست

100 شنیدم من که پیری پر ز اسرار بگِردِ خاک مردان گشت بسیار

101 شبی میگفت خوش کرد خاکی بگوش او رسید آواز پاکی

102 که ای مسکین چرا چندین بگردی بگو تا اندر این دنیا چه کردی

103 چرا این گور مردم میپرستی بگرد کارمردم گرد و رستی

104 که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک ولی با تست بیشک صانع پاک

105 اگرچه خاک گشتیم اندر این راه ولی ما بهتریم از جمله آگاه

106 که خاکیم این زمان در عین هستی نه مانند شما در بت پرستی

107 چو زیر خاک ما را یار باشد در این معنی بسی اسرار باشد

108 درونیم و برون بگرفته از دوست حقیقت مغز باشد جملگی پوست

109 خدا با ما است هم دیدار اوئیم که اندر خاک برخوردار اوئیم

110 نمود خاک ما را کرد واصل همه مقصود ما اینجاست حاصل

111 همه مقصود اینجاگه بدیدیم که از چشم جهان ما ناپدیدیم

112 جهانیم و نه اندر روی خاکیم که این دم نور قدس و نور پاکیم

113 نمایم این زمان دیدار بیخود که فانیّم و گشته فارغ از بد

114 خدا با ماست ماهم با خدائیم که این دم یافته عین بقائیم

115 فنائیم این زمان از دید صورت بسر کرده همه عین کدورت

116 فنائیم این زمان در جزو و در کل برسته از غم وز رنج وز ذل

117 فنائیم این زمان از عالم دون درون افتادهایم از عین گردون

118 فنائیم این زمان اندر جلالیم ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم

119 فنائیم این زمان در عین هستی رها کردیم اینجا بت پرستی

120 فنائیم و بقا دریافته ما بسوی جزو و کل بشتافته ما

121 ز بود خویشتن نابود بودیم که این دم بودِ بودِ بود بودیم

122 ز بود حق چو صورت برفکندیم خود اندر ذات آن حق درفکندیم

123 جمال اندر جلال کل بدیدیم حقیقت با خدای خود رسیدیم

124 نمود حیرتست اینجای در عشق نمیدانیم این غوغای در عشق

125 درونست و برون ما یکی هم که حق گشتیم بیشک حق یکی هم

126 شما مانند ما خواهید بودن نماند دائم این گفت و شنودن

127 شما مانند ما در خون بر آئید چرا در بند ایوان و سرائید

128 دل از بند جهان آزاد دارید بجز تخم نکونامی مکارید

129 که ما همچون شما بودیم چندان بنشنیدیم پند هوشمندان

130 ز کار آخرت بودیم غافل نکردیم آنچهمان فرمود عاقل

131 کنون هستیم از کرده پشیمان که کرم و مور باشدمان ندیمان

132 چه سود از روزگار برفشانده بدل در حسرت جاوید مانده

133 کنون ای دوستان زنهار زنهار بترسید از بد این دهر مکّار

134 بجز فرمان یزدان نیست کاری بورزید و مدارید هیچ عاری

135 که راهی سخت دشوارست در پیش اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش

136 بجز حق هیچکس واقف نبود است که این اسرار از دیدار بودست

137 نمود خاک جمله جان پاکست دراو رفتن تو میگوئی چه باکست

138 بهرگامی که اینجا مینهی در سرشاهیست چون فغفور و قیصر

139 بسی بادام چشمانند در خاک که جان دادن نزد صانع پاک

140 تونیز ار عاقلی آهسته میرو نمود عشق از عطّار بشنو

141 مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر ز چندین رفته نفرت گیر آخر

142 مخسب ای دل که تا بیدار گردی مگر شایستهٔ اسرار گردی

143 در این اسرار تو اندیشهٔ کن نمود عشق خود را پیشهٔ کن

144 مخسب اندر شب مهتاب آخر چه خواهی دیدن از این خواب آخر

145 شب مهتاب خوابت چون پرد بین شب مهتاب نور عشق حق بین

146 شب مهتاب چون میآمدت خواب که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب

147 شب مهتاب واصل شو ز اسرار در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار

148 شب مهتاب اگر معشوق بینی دمی با او در آن خلوت نشینی

149 شب مهتاب اندر نور باشی میان جزو و کل مشهور باشی

150 شب مهتاب بنماید رخت یار که در شب مینگنجد هیچ اغیار

151 شب مهتاب اگر واصل شوی تو نباید زین سخن غافل شوی تو

152 شب مهتاب کآنشب بدر باشد در آن شب عاشقان را قدر باشد

153 شب مهتاب حق بی شک بیابی چه گویم کاین زمان در عین خوابی

154 چرا خفتی شب مهتاب ای دوست که تا با مغز گردانی همه پوست

155 نیندیشی که چون عمرت سرآید بسی مهتاب در گورت درآید

156 ترا زیر کفن بگرفته خوابی فرو افتد بگورت ماهتابی

157 محنسب و سرّ این سرار دریاب مشو ای دوست چندینی تو در خواب

158 نکو نبود چگوید مرد هشیار بخفته عاشق و معشوق بیدار

159 تو در خوابی و بیداران برفتند عزیزان و وفاداران برفتند

160 تو در دنیا و اندر دیر خود رای بماندی همچو سیم قلب در جای

161 تو در این دار دنیا باز مانده ز بهر شهوت پر آز مانده

162 توئی غافل در این دنیای مکّار که ناگاهت برون آرد ز پرگار

163 تو این دم خفته آگاهی نداری که اینجا عین اللهی نداری

164 همه مردان سوی درگاه رفتند ز بود خویشتن آگاه رفتند

165 همه مردان عالم راز دیدند ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند

166 همه مردان دراین میدان چو گویند بجز توحید او چیزی نگویند

167 چو مردان عالمی پر درد دارند ز درد عشق خود را فرد دارند

168 اگر مردی تو اندر دار دنیا خبر یابی تو از اعیان عقبی

169 اگر مردی به جز مردان مبین تو همیشه خدمت مردان گزین تو

170 که مردانند دائم سالک راه طلبکاراند ز دائم دیدن شاه

171 طلب کن اینچنین مردان حق تو که بردی از همه در ره سبق تو

172 خدا زیشان طلب تا راز یابی حقیقت جان جانت بازیابی

173 خدا ز آن سان طلب در عین اسرار که از انسان شود این سر پدیدار

174 خدا ز آن سان طلب چون میندانی چو گویندت عجب حیران بمانی

عکس نوشته
کامنت
comment