- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایه زمین زاستر
2 بر آورد خورشید زرین حسام فرو رفت مه همچو سیمین سپر
3 چو خورشید تابان و سرو روان نگارین من کرد بر من گذر
4 به دست اندرون بی روان نوان ز من در غم عشق نالنده تر
5 ز تیمار آن لعبت زهره فعل ز هجران آن روی خورشید فر
6 بدو گفتم ای بهتر از جان و دل چو بردی دل من کنون جان ببر
7 دلم همچو زهره است در احتراق تنم همچو خورشید اندر سفر
8 چرا هر شبی ای دلارام یار چرا هر زمان این نگارین پسر
9 به دشت دگر بینمت خوابگاه ز حوضی دگر بینمت آبخور
10 تو را ای چو آهو به چشم و بتگ سگانند در تک چو مرغی بپر
11 چرا با تو سازند کاهو و سگ نسازند پیوسته با یکدگر
12 تو را شب به صحرا نمد پوششست تو را روز بر که فلاخن کمر
13 چو خورشید رنجت نیاید ز سیر چو نرگس زیانت نداری سهر
14 مهی تو که هرگز نترسی ز شب گلی تو که تازه شوی از مطر
15 چو نیلوفر انس تو با جوی آب چو لاله همی جای تو در خضر
16 بریده به حکمت سراپای تو بسفته به نیرنگ پهلو و بر
17 به حیلت کنند از شکر نی جدا تو مقرون کنی نی همی با شکر
18 نی ناتوان چون درنگ آورد دل اندر نشاط و تن اندر بطر
19 چون در سفته وز آب زاده چو در چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
20 شد او کهربا رنگ چون گشت خشک زمرد صفت بود تا بود تر
21 چو شخصیست در وی نفس چون روان چو شاخیست زو شادمانی ثمر
22 بسی بوده همشیره با شاخ گل بسی بوده همخوابه با شیر نر
23 چو شخص دلیران همه پر ز زخم چو دست عروسان همه در صور
24 سرش گوش گشتست و چشمش دهان سراید به چشم و نیوشد به سر
25 چو عاقل همی تا نگوید سخن ازو هیچ پیدا نیاید هنر
26 چو بلبل شد او بر گل روی دوست نوا می زند وقت شام و سحر
27 تو گویی که طوطیست اندر سخن که از آب گردد همی گنگ و کر
28 چو قمری همی نالد و همچو او ز گردنش طوقی به گردنش بر
29 زبان نیست او را و جان نی ولیک ز دست تو گویاست چون جانور
30 دم تو مگر مدحت صاحب است کز او گنگ گویا شد و با خطر
31 عمیدی که اخبار او همچو دین رسیده است در هر بلاد و کور
32 ابونصر منصور کاندر جهان شده نام او چون هنر مشتهر
33 ازو خلق او چون ز گردون نجوم وزو لفظ او چون ز دریا درر
34 ز حرص عطا خواهد اندامهاش که هر یک شود دست و پا شد گهر
35 چنان کز پی شکر او مادحش زبان خواهد اندام ها سر به سر
36 بزرگا سزد گر کنی افتخار که بی شک جهان را تویی مفتخر
37 تو را صدق بوبکر و علم علی تو را فضل عثمان و عدل عمر
38 تویی در تن سرفرازان روان تویی در سر کامکاری بصر
39 که کرد از حوادث سپر جاه تو که تیر قضا شد بر او کارگر
40 بنامت که زد دست در شاخ خشک که چون نخل مریم نیاورد بر
41 چو مدح تو را گفت نتوان تمام هیم جای کردم سخن مختصر
42 همی چون سکندر بگشتم از آنک بماند به هر شهر از من اثر
43 سکندر ندید آب حیوان و من همی بینم اینک به جام تو در
44 گر از مجلس تو بیایم قبول بسان سکندر شوم بی مگر
45 به تاریکی روزگار اندرون به دست آیدم کان گوهر دگر
46 بزی تا بتابد همی مهر و ماه بمان تا بماند همی بحر و بر
47 به چشم بقا روی اقبال بین به پای طرب فرش دولت سپر
48 بپای و ببال و ببار و بتاب چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
49 مراد و نشاط و خزینه جهان بیاب و ببین و بپاش و بخور