چو تیر غمزه افکندی به از محتشم کاشانی غزل 206

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد

1 چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد

2 سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد

3 نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد

4 هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد

5 رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد

6 مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر که هرجا مجمعی شد قصهٔ ما در میان آمد

7 همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر