چو مست من ز خمار شبانه برخیزد از جامی غزل 399

چو مست من ز خمار شبانه برخیزد

1 چو مست من ز خمار شبانه برخیزد هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد

2 چو تیر جور نهد بر کمان ز میدانش هزار کشته برای نشانه برخیزد

3 نشان من به خیال میان او گم باد بود خیال دویی از میانه برخیزد

4 ز تف خون دلم بس که نم رود بالا گیاه محنتم از بام خانه برخیزد

5 بود بهانه منع نظاره برقع زلف خوش آن زمان که ز پیش این بهانه برخیزد

6 اثر نماند ز من زان نشست شعله آه ز خس چو سوخته شد کی زبانه برخیزد

7 گمان مبر که چو گردد وجود جامی خاک به هیچ بادی ازین آستانه برخیزد

عکس نوشته
کامنت
comment