-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
2 سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
3 نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
4 به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
5 تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
6 هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد