- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو دایه آن دو دلبر را چنان دید دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
2 بگل گفت ای چمن پرنور از تو دماغ بلبلان مخمور از تو
3 قمر را روی تو تشویر داده شکر را پستهٔ تو شیر داده
4 ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی چو اینجا آمدی از جای رفتی
5 میان باغ آخر خیز ای گل ز مستی ماندهیی مستیز ای گل
6 ترا هر جایگه راییست دیگر ولی هر کار را جاییست دیگر
7 گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر عرق میریخت چون باران ز تشویر
8 بآخر از کنار راه برجست بعشرت بر میان جان کمر بست
9 گرفته بود دست دایه در دست بدیگر دست دست هرمز مست
10 میان باغ میشد در میانه یکی زانسو یکی زینسو روانه
11 بکنج باغ در، خلوتگهی بود که آن در خورد خورشید و مهی بود
12 قران کردند مهر و ماه با هم بدان برج آمدند از راه باهم
13 نشستند و میآوردند حالی دو دل پر آرزو و جای خالی
14 ازان مجلس چو دوری چند برگشت فلک در دور ازان خوشی بسر گشت
15 چو هرمز مست شد برداشت رودی بگفت از پردهٔ رازی سرودی
16 بزاری زخمه را میخست بر رود ز خون دیده پل میبست بر رود
17 چوآب زر ز ابریشم فرو ریخت دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت
18 سرودی گفت هرمز کای دلارام جهان چون جانستان آمد بده جام
19 چو آتش آب در ده کاسهیی زود که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود
20 پیاپی ده می کهنه بنوروز که دل پر عشق دارم سینه پر سوز
21 بیار آن آب چون آتش زمانی که نیست از دی و از فردا نشانی
22 چو ریزان شد شکوفه از درختان میی در ده چو روی نیکبختان
23 بیا تا بانگ جوی آب بینی شکوفه بینی و مهتاب بینی
24 بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک کشیده ما بچادر روی برخاک
25 می سر جوش را در ده صلایی که دردمانه سر دارد نه پایی
26 بگفت این وز عشق روی دلبر بسر میگشت و خون میکرد از بر
27 جوان و مست و عاشق در چنین حال دلی بس پر سخن لیکن زبان لال
28 چنین جایی کسی با دل نماند که چه دیوانه چه عاقل نماند
29 بیامد دایه و بر گل زد آبی شد آن آب از رخ گل چون گلابی
30 گل بی خویشتن از عشق و مستی درامد از هوای می پرستی
31 بصحن باغ شد با دلبر خویش ز نرگس کرد پرخون زیور خویش
32 صبا از قحف لاله جرعه میخورد چمن چون نوعروسی جلوه میکرد
33 ز یکیک برگ نقاشان فطرت نموده خرده کاریهای قدرت
34 عروسان چمن برقع گشاده هزاران بچهٔ بی شوی زاده
35 چمن درخاصیت چون مریم آمد که فرزند چمن عیسی دم آمد
36 چو بسراینده شد آن سرو آزاد برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
37 گل و بلبل همه شب راز گفتند حدیث عشقبازی باز گفتند
38 جوانی بود و مستی و بهاری جهان ایمن زهی خوش روزگاری
39 گل و هرمز بهم انباز گشته ز خون شیشه سنگ انداز گشته
40 بدستی زلف گل آورده در چنگ بدستی خورده می از جام گلرنگ
41 چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی بخلوتگاه رفتند از لب جوی
42 ز بی صبری دل هرمز همی جست که تا با گل مگر درکش کند دست
43 بنقدی وصل شیرودنبه میدید بران آتش دل چون پنبه میدید
44 درآمد همچو مرغی سوی دنبه بچربی دایه را میکرد پنبه
45 چو آگه شد زبان بگشاد دایه که مارا نیست بر سالوس پایه
46 چو مویم پنبه شد در پنبه کردن مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
47 چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی چو کرم پیله پشمم در کشیدی
48 ز گفت دایه گل تشویر میخورد از آن تشویر شکّر شیر میخورد
49 ز شرم او عرق میریخت از گل نهان میکرد گل در زیر سنبل
50 بر دایه دلی پر غم نشسته ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
51 بآخر دایهٔ مسکین برون شد کنون بشنو که حال هر دوچونشد
52 چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت بزیر لب زیک شکّر سخن گفت
53 بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز ز مخموری دو بادامت سحرخیز
54 قمر همسایهٔ سی کوکب تو شکر همشیرهٔ لعل لب تو
55 تویی شمع و شکرداری بخروار منم بر شمع تو پروانه کردار
56 چو بر عشقست پروانه دماغی گزیرش نبود از روغن چراغی
57 چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من بیک شکّر بده پروانهٔ من
58 ز صد شکّر مرا آخر یکی ده اگر بسیار ندهی اندکی ده
59 بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را که صدقه باز گرداند بلا را
60 بده یک بوسه چه جای ملالست که امشب چاشنی باری حلالست
61 نخستین کوزه در دردی زنی تو اگر بخیه بدین خردی زنی تو
62 مباش آخر بدین باریک ریسی که یک یک نخ چنین بر من نویسی
63 ترا چون ملک خوزستانست امروز بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز
64 چوشد جانم ز جام خسروی مست بیک بوسه دلم را کن قوی دست
65 بآخر چون بسی باهم بگفتند چو شیر و چون شکر با هم بخفتند
66 گل از سر چون صلای ناز درداد متاع عیش را آواز در داد
67 ز شوخی چون زحد بگذشت نازش بلب عذری چو شکّر خواست بازش
68 خوشا آن کینه و آن عذرجویی که آن دم خوشترست از هرچه گویی
69 چو دورخ هر دو روبارو نهادند ز بوسه قفل با یکسو نهادند
70 دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند ببوسه اسب در شهرخ فگندند
71 چو جوزا آن دو مهوش روی در روی ببوسه دیده هر یک موی بر موی
72 دودست اندر کش آوردند هر دو سخنهای خوش آوردند هر دو
73 حکایت چون ز شکّر برتر آید بسی از شهد و شکّر خوشتر آید
74 چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز دو شکرشان بهم بادام در مغز
75 چو باهم هر دو دلبر دوست بودند دو مغز و هر دو در یک پوست بودند
76 زده اسباب شادی دست درهم بپای افتاده دو سرمست در هم
77 زبان بگشاد هرمز در شب تار که صبحا برمدم جزبر لب یار
78 مدم زنهار ای صبح از فضولی دمی دیگر مکن خلوت بشولی
79 مدم کامشب بهم کاریست ما را بشب در روز بازاریست ما را
80 چو شمعی تا بروزم زنده امشب بمیرم گر زنی یک خنده امشب
81 تویی ای صبح امشب دستگیرم نفس گرمی برآری من بمیرم
82 هر آنکس را که با ماهیست حالی برو یک دم شبی، ماهی چو سالی
83 شب وصل یکه دل خرّم نماید بسی کوته تر از یکدم نماید
84 دل هرمز در آن شب جوش میزد ز بیم روز نوشا نوش میزد
85 بگل میگفت کای تنگ شکر پاش که ما گشتیم از لعلت گهرپاش
86 گلی در تنگ آوردیم و رستیم بشکّر تا بگردن در نشستیم
87 ازین داد وستد با حور زادی بآخر بستدیم از عمر دادی
88 بکام خویش دیده چشم بد را بکام دل رسانیدیم خود را
89 ندانم تا مرادر دلفروزی چنین شب نیزخواهد بود روزی
90 چنین شب نیز با چندین سلامت نبیند خلق تا روز قیامت
91 بآخر چون شکر بر شهد خستند بپسته بر گشادن عهد بستند
92 که گر مهلت بود در زندگانی بهم رانیم عمری کامرانی
93 سمنبر با شکر لب قول میکرد دلش فریاد و جان لاحول میکرد
94 میان هر دو شد چون عهد بسته گلش گفتا که کردی لعل خسته
95 کشیده داردست ای مایهٔ ناز که بسیاری خوری از ما شکر باز
96 بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم کلید بوسه در دریا فگندیم
97 جوابش داد هرمز کای سمنبوی چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی
98 تو آتش در جهان افگندی امشب گلی زان بر جهان میخندی امشب
99 نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش شوم از شربتی آب تو خاموش
100 مگس چون نیست شکّر هست قوتم بسوی پرده بر چون عنکبوتم
101 کسی را آنچنان گنج نهانی دهن بندد بآب زندگانی
102 ز راه کور بر میبایدت خاست نیاید کارم از آبی تهی راست
103 نداده بادهیی آسوده امشب بآبم میدهی پالوده امشب
104 چو هستم شکّرت را چاشنی گیر بچربی نیز خواهم روغن از شیر
105 چو شکّر هست لختی شیرباید چه میگویم هدف را تیر باید
106 ز پسته چند بیرون افگنم پوست که پسته کار بیگاریست ای دوست
107 لبت را چون زکوة آب حیاتست چو از هر جاترا بیشک ز کوتست
108 چو من درویشم از بهر نباتی بدین درویش بیدل ده ز کوتی
109 چه میخواهی ز من زین بیش آخر نبودت هیچکس درویش آخر
110 چو تو با من بیک نعمت کنی ساز خداوندت یکی را ده دهد باز
111 بشکّر در ده آواز سبیلی که نیکو نبود از نیکو بخیلی
112 هوی میخواند هرمز را بتعلیم که بگذارد الف بر حلقهٔمیم
113 چو هرمز آن الف را مختلف کرد دو ساق خویش گل چون لام الف کرد
114 بگردانید روی آن سیم تن حور که بادا آن الف از میم من دور
115 نخواهد یافت الف بر میم من راه الف چیزی ندارد بوسه در خواه
116 ترا جز بوسه دادن نیست رویی نیابد آن الف زین میم مویی
117 اگر تو همچو سیمی دیدی این میم ندارد هیچ کاری سنگ در سیم
118 دل سنگینت این میخواهد از کار که تو سنگی دراندازی بیکبار
119 سر دندان بشکّر تیز کردی که شفتالوی بادانگیز خوردی
120 ببوسه گر دلت با ما رضا داد ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد
121 وگر راضی نیی دم بر زن از پوست شبت خوش باداینک رفتم ای دوست
122 چو سالم نیست بیست از من میازار زکوة از بیست باید داد ناچار
123 چو من درزاد خویش از بیست طاقم مکن چون بیست عقد از جفت ساقم
124 چو مقصود من از تو هست دیدار تو چون من باش اگر هستی خریدار
125 ببستان قدر گل چندانست ای دوست که زیر پرده با غنچه ست هم پوست
126 چو از پرده برآید چست و چالاک ببویند و بیندازند در خاک
127 چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر چو عود خام سوزندش بمجمر
128 نگین کز کان بدست آورده حکاک کند از چرخ گردنده دلش چاک
129 بمهر من مکن زنهار آهنگ که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
130 مرا خواهی هوای خویش بگذار مر این درجم بجای خویش بگذار
131 بمهر من نیابی جز شکر چیز بمهر درج من منگرد گر نیز
132 کلید درج محکم دار امروز که تاچون گردد آن کار ای دل افروز
133 ز گل هرمز بجوش آمد دگربار که در شورم مکن ای خوش نمک یار
134 ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی که رعنایی ز گل نبود غریبی
135 بکام دل چه میگیری جدایی فراغت نیستت تا کی نمایی
136 گواهی میدهی بر خویشتن تو ولی عاشق تری باللّه ز من تو
137 ز روباهی بپرسیدند احوال ز معروفان گواهش بود دنبال
138 چو دل با تو کند در کاسه دستی چرا در کاسه گیری دست مستی
139 دلت از نقش عشقم دور چون شد که نقش از سنگ نتواند برون شد
140 بلی در سنگ بودت نقش آتش بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش
141 چو میدانی تو کردار زمانه چرا شوری درین زنبور خانه
142 چو در کاری بخواهی کرد آرام در اوّل کن که پیدا نیست انجام
143 روا باشد که دوران زمانه بود ما را در انجام از میانه
144 عجب نبود که ندهد عمر من داو مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو
145 وگر حاصل نمیداری تو کامم شدم، انگار نشنودی تو نامم
146 درین معنی نیفتادت بد از من لبت گر یک شکر صد بستد از من
147 بدندان گر لبت را خسته کردم ببوسه مرهمش پیوسته کردم
148 بدندان زان لب لعلت گزیدم که تا خون از لب لعلت مزیدم
149 چوخوردی خونم از لب باز کردم که خوش خوش از لبت خون بازخوردم
150 کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب که در بی مهریت بی ماهم امشب
151 چو گفت این خواست تا برخیزد از جای گلش افتاد همچون زلف در پای
152 که گل را این چنین مپسندی آخر بیک حمله سپر بفگندی آخر
153 گلم زان پیش تو افگند بادم مشو از خط که سر بر خط نهادم
154 دل خود دانهٔ دام تو کردم خرد را خطبه برنام تو کردم
155 چو سر بر پایت آرم سرفرازم چو جان در پایت افشانم بنازم
156 درون جانی ای در خون جانم ندانم جز تو کس بیرون جانم
157 زهی دلسوز یار ناوفادار زهی غمخواره دلبند جگرخوار
158 چو دامن روی من در پای دیده وزین سرگشته، دامن درکشیده
159 ز بیمهری مشو ای مه ز من دور که نه هرگز بود بی مهر مه نور
160 چو دل را در میان خط کشیدی خطی در دل کشیدی و رمیدی
161 چو حلقه تا بدر بازم نهادی چو شمعم سوختی گازم نهادی
162 کنون از خشم من دم سرد کردی دلم را شهربند درد کردی
163 چوخاک راه پیشت بردبارم چو خون دیده سر نه بر کنارم
164 چنین نازک مباش ای جان من تو که از گل برنتابی یک سخن تو
165 بسی میلم ز عشرت از تو بیشست ولی بیمم ز رسوایی خویشست
166 گل شیرین بشکّر لب گشاده فسون میخواند سر بر خط نهاده
167 بآخر آن فسون هم کار گر شد دل هرمز از آن دلبر دگر شد
168 بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار مگیر از من چو گل از یک دم آزار
169 چو کامم برنمیآری کنون من بکام تو دهم خطّی بخون من
170 چو با من مینسازی کژ چه بازم من دلسوخته با تو بسازم
171 بگفت این و شکر در تنگ آورد ز زلفش ماه در خرچنگ آورد
172 گهی دزدید از آب زندگانی بلب بردش ز شکّر رایگانی
173 گهی بر انگبین زد قند او را گهی بگسست گردن بند او را
174 گهی شکّر ز مغز پسته خورد او گهی لعلش بمرجان خسته کرد او
175 گهی با سیم کار او چو زر کرد گهی با دوست دست اندر کمر کرد
176 گهی صد حلقه زانزلف زره پوش بیکدم کرد همچون حلقه در گوش
177 گهی از پسته عنّابش بخست او ببوسه بر شکر فندق شکست او
178 ز سیبش کرد شفتالو بسی باز مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز
179 بخفتند آن دو دلبر همچنین مست که تا باد سحرگه بر زمین جست
180 سپاه روز چون بر شب غلو کرد نسیم صبح جان را تازه رو کرد
181 بگوش آمد ز دریای سیاهی خروش مرغ شبگیر از پگاهی
182 ز باد صبح گل سرمست برجست نگر گل چون بود در صبحدم مست
183 چو گل برخاست هرمز نیز برخاست صبوحی را ز گلرخ باده درخواست
184 گلش گفتا ز بویی میزنی خوش خمارت میکند از مستی دوش
185 بدست خود می مخموریم ده وزان پس درشدن دستوریم ده
186 بباید رفت چون روزست و ما مست که تا برمانیابد چشم بد دست
187 که چون پیمانه پر گردد بناکام بگرداند سر خود در سرانجام
188 بگفت این و میی خورد و میی داد دم از آب قدح میزد پریزاد
189 چو کرد آب قدح را آن پری نوش شد او همچون پری در آب خاموش
190 بیفتادند هر دو مایهٔ ناز ز مستی سرگران کرده ز سرباز
191 یکی سر در کنار آن نهاده غمش سر در میان جان نهاده
192 یکی را پای آن یک گشته بالین نهاده یار را بالین سیمین
193 دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه وزین عالم وزان عالم اثر نه
194 ز خوب و زشت دنیا باز رسته بکلّی از نیاز و ناز رسته
195 شنودم از یکی مستی بآواز که می زان میخورم کز خود رهم باز
196 چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند سپیده صد هزاران زرده بفگند
197 سپیده از پس بالا درآمد دُر صبح از بن دریا برآمد
198 چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر دو دلبر دید پای هر دو در قیر
199 نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای نه می مانده، نه مجلسخانه برجای
200 جهان روشن شده، شمعی نشسته شرابی ریخته، جامی شکسته
201 همه خانه قدح پاره گرفته زمین سیمای میخواره گرفته
202 درآمد دایه و فریاد در بست زبانگش دلگشای از جای برجست
203 چو هرمز دید گل را جست بر پای که تا بدرود کردش مست برجای
204 چو می بدرود کرد آن رشک مه را ز بوسه بدرقه برداشت ره را
205 گل خورشید رخ برخاست و دایه روان دایه پس گل همچو سایه
206 بسوی قصر شد، وان روز تا شب ز شوق آن شبش میگفت یا رب
207 گهی میکرد ازان مستی خمارش گهی زان ناز و آن بوس و کنارش
208 گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد گهی زان آرزو فریاد میکرد
209 گهی زان خوشدلیها باز میگفت گهی میخاست، گاهی باز میخفت
210 کنون بنگر که گردون چه جفا کرد که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
211 فلک گویی یکی بازیگر آمد که هر ساعت برنگی دیگر آمد
212 فلک دانی که چیست ای مرد باهش یکی بیگانه پرور، آشنا کش
213 بدین چون مدّتی بگذشت از ایام گل و هرمز نیاسودند از کام
214 گهی کام و گهی ناکام بودی گهی جام و گهی پیغام بودی
215 گهی با هم گهی بی هم نشسته گهی هم غم گهی همدم نشسته
216 جهان بر کام خود راندند یک چند ولیک از کار آن هر دو فلک خند
217 نمی کرد آسیاب چرخ در کوب از آن بود آسیا بر کام جاروب
218 گل از دل دانهیی در خورد میکاشت بعشرت آسیا بر گرد میداشت
219 چه شادی و چه غم آنجا که او شد همه در آسیای او فرو شد
220 ندانستند از اوّل این جهان را که آخر چه درآید از پس آنرا
221 جهان با یک شکر صد نیش نی داشت دمی شادیش سالی غم ز پی داشت
222 اگر گل بر جهان خندید یک روز ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز
223 ز دنیا آدمی را خرّمی نیست کسی کوخرّمست او آدمی نیست