چو شمع جلوه شبها عارض از جویای تبریزی غزل 418

جویای تبریزی

آثار جویای تبریزی

جویای تبریزی

چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد

1 چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد

2 سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد

3 دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد

4 شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد

5 زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب که بر بی تابیم جویا دل پروانه می سوزد

6 عاشق از بیداد دل آزار بی حد می کشد هر چه هر کس می کشد از پهلوی خود می کشد

7 تا به آسانی تواند عقده دل را گشود همچو ناخن استخوان پهلویم قد می کشد

8 بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو دل به آن رخسار اگر نیک است اگر بد می کشد

9 خط او نام خدا بسیار رنگین جلوه است خون به خود این سبزه جای آب از آن خد می کشد

10 کافرم جویاگر انگشتی ز انگشتر بدید هر قدر تنگی دل از چرخ زبرجد می کشد

عکس نوشته
کامنت
comment