1 چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمیداند که آتش تند چون شد، آب از روغن نمیداند
2 ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری ره بیتالحزن را بوی پیراهن نمیداند
3 شکایت میکنند از باغبان، از گل نمینالند زبان عندلیبان را کسی چون من نمیداند
4 به حرف کس جدا از یکدگر هرگز نمیگردند چو آن لبها کسی رسم نمک خوردن نمیداند
5 سلیم آهم به لب از رخنههای دل نمیآید غبار خانهٔ ویران، ره روزن نمیداند