سوداگر چین این صحیفه از جامی هفت اورنگ 28

سوداگر چین این صحیفه

1 سوداگر چین این صحیفه این نافه برون دهد ز نیفه

2 کان دم که ز گریه چشم مجنون دور از لیلی نشست در خون

3 نومیدی دیدن جمالش گرداند از آنچه بود حالش

4 ناقه ز حریم حی برون راند وز خاک قبیله دامن افشاند

5 شد آهوی دشت و کبک وادی خارا کن کوه نامرادی

6 بر هر ضرری صبور می بود وز هر نفری نفور می بود

7 کم داشت درین بساط غبرا جز انس به وحشیان صحرا

8 شبها که خیال خواب کردی وز پرده شب نقاب کردی

9 کردی ز سرین گور بالین کیمخت گوزن را نهالین

10 هر صبح که برزدی سر از خواب وز گریه زدی زمین دشت آب

11 خونابه ز کاس لاله خوردی همکاسگی غزاله کردی

12 یک روز برهنه تن چو خامه از صفحه ریگ کرده نامه

13 زانگشت بر آن قلم همی زد لیلی لیلی رقم همی زد

14 بر یاد دو زلف مشکفامش می کرد نظاره دو لامش

15 می ریخت ز خون دل ته پاش قطره ز مژه چو نقطه یاش

16 بر ریگ چو نام او نوشتی وز رشح جگر به خون سرشتی

17 از سیل مژه بشستیش پاک باز از هوس دل هوسناک

18 آن طرفه رقم ز سر گرفتی زان وایه خویش برگرفتی

19 این بود تمام روز کارش سرمایه عیش روزگارش

20 ناگاه ز گرد ره رسیدند جمعی و به گردش آرمیدند

21 بر کوهه زین همه سواران در کوه و دره شکارکاران

22 نوفل نامی در آن میانه چون مهر یگانه زمانه

23 از دست کریم یم عطایی زانگشت کرم گره گشایی

24 چون مهر به روزها زرافشان چو چرخ به صبح گوهر افشان

25 در نظم بلند چون ثریا در سجع لطایفش مهیا

26 با نوش لبان به عشقبازی با تنگدلان به دلنوازی

27 در معرکه دلاوری شیر در قطع امور ملک شمشیر

28 از افسر ملک سربلندیش وز گنج نوال بهره مندیش

29 نوفل خود را ز رخش گستاخ انداخت فرو چو میوه از شاخ

30 بر خاک نشست پیش رویش بگشاد زبان به گفت و گویش

31 آن نام که می نوشت می خواند وز صاحب نام حرف می راند

32 دانست نهفته راز او را معشوقه عشوه ساز او را

33 وان ماتم و سوگواریش دید وان گریه زار و زاریش دید

34 بر حال ویش ترحم آمد گریان شد و در تکلم آمد

35 کای تخت نشین خامه ریگ وی حرف نویس نامه ریگ

36 این تخم خیال کشتنت چند وین حرف هوس نوشتنت چند

37 زین وسوسه خیال باز آی زین دغدغه محال باز آی

38 کز وسوسه کار برنیاید جانان به کنار درنیاید

39 زین حرف که می کشی به انگشت کامت ننهد حریف در مشت

40 زین ریگ که می کنی به خون رنگ ناری گهری به کف به جز سنگ

41 یکچند بیا قرین من باش همخانه و همنشین من باش

42 برکش ز سر این لباس عوری تن پوش به خلعت صبوری

43 نی خواب بود تو را و نی خور می خسب چو دیگران و می خور

44 تا بازآیی به آب و رنگت وز شکل کمان رهد خدنگت

45 در خور باشی به وصل آن ماه لایق گردی به یار دلخواه

46 دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت با حور چگونه سازمت جفت

47 سوگند به آنکه از خردمند همواره به نام اوست سوگند

48 کانچ آوردم کنون به گفتار گر زانکه کنی به وفق این کار

49 چندانکه توان بود کنم جهد تا کام تو خوش کنم بدین شهد

50 در گردن آن پری شمایل بازوی تو را کنم حمایل

51 کاری که ز ساختن بود دور سازند به زاری و زر و زور

52 زاری که خلاف سربلندیست با همچو خودی نه ارجمندیست

53 هر چند که زر بود ببازم تا کار تو را چو زر بسازم

54 ور زانکه به زر نگردد آن راست غم نیست که زور بازو اینجاست

55 این عقده که بر رهت فتاده از نوک سنان کنم گشاده

56 ور کند بود سر سنانم از تیغ به مقطعش رسانم

57 مجنون چو شنید این فسون را بگذاشت فسانه جنون را

58 سر در ره هوشمندی آورد خاطر به خردپسندی آورد

59 شد چون دگران رفیق راهش برداشت قدم به خیمه گاهش

60 اندام بشست و سر تراشید خلعت پوشید و عطر پاشید

61 آن سنبل مشکبار رسته شد چون گلش از غبار شسته

62 بربست عمامه را عرب وار آورد شکوفه سرو او بار

63 نوفل با او بدیهه گویان بودی به ره نشاط پویان

64 هر لحظه بهانه ای نمودی نو ساز ترانه ای سرودی

65 بر عرصه دشت باده خوردی دلجویی او زیاده کردی

66 گاهی غزل و نسیب خواندی گاهی سخن از حبیب راندی

67 یک چند بر این نمط چو بگذشت مجنون ز گذشته تازه تر گشت

68 آمد قد او به لطف اول شد برگ گلش ز خط مجدول

69 طوطی خطش شکر به منقار بر نوفل و بزم او شکریار

70 طاووس رخش ز جلوه کاری خجلت ده لاله بهاری

71 دیوانه لطافت پری یافت تن پرتو روحپروری یافت

72 آشفتگی از سرش به در شد بین شیشه شکن که شیشه گر شد

73 القصه مصورش بیاراست زان گونه به لیلی اش همی خواست

74 شکلی همه آرزوی لیلی بر سنگ زن سبوی لیلی

75 نوفل شد ازین تفاوت آگاه دانا دلی اوفکند در راه

76 تا پی به دیار لیلی آرد پیش پدرش سخن گزارد

77 سازد به سخن مسلسل او را آرد به حضور نوفل او را

78 آمد پدرش بدان وسیله همراه سران آن قبیله

79 نوفل به هزار اهتمامش بنشاند به صدر احترامش

80 چون خوان بکشید و سفره بگشاد نوبت به سخن گزاری افتاد

81 صد قصه نو و کهن در انداخت وآخر ز غرض سخن درانداخت

82 فرمود که قیس نیک پیوند کامروز بود مرا چو فرزند

83 برتر باشد ز هر که گویی موصوف به هر هنر که گویی

84 خواهم که بدین شرف تو هم نیز ممتاز کنیش ز اهل تمییز

85 منظور کنی به منظر خویش پیوند دهی به گوهر خویش

86 بنگر که ز مال و زر چه خواهی چه مال و چه زر ز هر چه خواهی

87 تا در نظرت به پای ریزم وانهات به زیر پای ریزم

88 باشیم من و تو خویش با هم صافی دل و مهرکیش با هم

89 آن سخت جواب تلخ گفتار بگشاد در سخن دگر بار

90 هر عذر که گفته بود ازین پیش پیش پدرش ز جانب خویش

91 گفت آن همه را و بیشتر نیز افزود بر آن بسی دگر نیز

92 از بس که به عذر شد سخن کوش زد سینه نوفل از غضب جوش

93 شد تیز سخن به سان شمشیر تهدید ده از زبان شمشیر

94 کای هرزه درای این بیابان بر بانگ درای خود شتابان

95 ترسم که بدین تهی درایی چون بی شتران ز پا درآیی

96 خیز و پی پاس حال خود گیر رنگ شفقت بر آل خود گیر

97 زان پیش که آورم سپاهی چون دور زمانه کینه خواهی

98 نی بحر و چو بحر هیبت انگیز موجش همه تیر و خنجر تیز

99 زان موج شوند پای تا فرق اعیان قبیله ات به خون غرق

100 آن گوهر ناب را به من ده صد منت ازان به جان من نه

101 تا سر به سپهر برفرازم جشنی به عروسیش بسازم

102 کایند شب عروسی او حوران به بساط بوسی او

103 گفتا پدر عروس کای شاه برتاب عنان خویش ازین راه

104 هر چند که ما نه مرد جنگیم از جنگ نه آنچنان به تنگیم

105 روزی که زنی تو کوس و نایی ما نیز زنیم دست و پایی

106 گر زانکه شویم بر تو فیروز عیدی باشد خجسته آن روز

107 از پیچش پنجه تو رستیم وز رنج شکنجه تو جستیم

108 وز زانکه تو را ظفر دهد دست ما را علم ظفر شود پست

109 چون برق جهم به خانه خویش پیش گهر یگانه خویش

110 از تیغ زنم به سینه چاکش آلوده به خون نهم به خاکش

111 پوشم تن آن عروس چالاک در پرده خون و حجله خاک

112 وآسوده زیم درین غم آباد از نام عروس و ننگ داماد

113 در خاک نهفته به نگاری کافتاده به دست خاکساری

114 پوشیده به آن گهر به سنگی کاید به وی از سفال ننگی

115 نوفل ز سماع قصه نو چشمی سوی قیس زد که بشنو

116 قیس هنری هنروری کرد در معرکه شان دلاوری کرد

117 بگشاد زبان سحر پرداز کای بد سخنان ناخوش آواز

118 بادی که ز نای جهان خیزد در دیده عقل خاک بیزد

119 حرفی که نه دانشش نگارد در نامه سیاه رویی آرد

120 نوفل نه سخن ز جهل گوید تا نکته سهو و سهل گوید

121 مغز است نه پوست هر چه او گفت نغز است و نکوست هر چه او گفت

122 از گفته او ورق مپیچید روی دل ازین سبق مپیچید

123 آن فیض نسیم نیکخواهیست نی باد بروت پادشاهیست

124 حکمت که تراود از دل شاه عکسی ست ز نور چشمه ماه

125 زان عکس کسی که دور ماند در ظلمت شب ز نور ماند

126 لیلی ست زلال زندگانی من سوخته ای ز تشنه جانی

127 گر روی نهد به تشنه ای آب خاکش بر سر کزان زند تاب

128 لیلی ست گلی به طرف جویی من قانع ازان گلم به بویی

129 دل باد چو لاله باغبان را کز باد دریغ دارد آن را

130 لیلی ست به بزم جان چراغی من دارم ازو به سینه داغی

131 آن کو نه چراغ من فروزد یارب که به داغ من بسوزد

132 لیلی می گفت و آن حسودان کوران ز حسودی و کبودان

133 فریاد بر او زدند کای خام دربند زبان به کام ازین نام

134 او نیست ز نام او چه حاصل زین حرف زبان خویش بگسل

135 هر لحظه مبر به هرزه نامش وآلوده مکن به گوش عامش

136 ور زانکه بری زبان داری تنها نه زبان که جان نداری

137 خواهیم تو را زبان بریدن وز کالبد تو جان کشیدن

138 مجنون چو سماع این سخن کرد زو قطع امید خویشتن کرد

139 دانست کزان نهال نوبر کامیش نمی شود میسر

140 رو گریه کنان به نوفل آورد کای مرهم داغ و داروی درد

141 در خواه ازین ستیزه کاران تا رسم ستیزه را گذاران

142 چندانکه به طرف جوی یک بار مرغی بنهد در آب منقار

143 بر من در مرحمت گشایند وز دور رخش به من نمایند

144 تا یک نظرش ز دور بینم وانگه به خیال او نشینم

145 سازم همه عمر زان ذخیره بهر شب تار و روز تیره

146 گفت کزین خیال بگذر زین داعیه محال بگذر

147 دیدار وی و تو ای رمیده چون آب است و سگ گزیده

148 خیز و ره این هوس سپردن بگذار که دیدن است و مردن

149 ور هستی ازین حیات دلگیر در غمکده فراق می میر

150 مجنون نه به یار خود رسیدن نی در همه عمر امید دیدن

151 با نوفل گفت کای ستمگر ای وعده تو سراب یکسر

152 رنج از دل من به گفت رفتی گفتی و نکردی آنچه گفتی

153 لیکن نه ز توست از من است این بر هر که نه کور روشن است این

154 نامقبلیم علم برافراخت واقبال تو را علم بینداخت

155 من کی و سرود عیش سازان من کی و فسون عشوه بازان

156 چون می نکند فسون مرا به آشفتگی و جنون مرا به

157 این گفت و ز جای خویش برخاست رقصان به نوای خویش برخاست

158 انداخت شکوفه سان عمامه چون شاخ خزان رسیده جامه

159 نومید دلیش رنجه در بر می زد چو چنار پنجه بر سر

160 خلقی ز پیش سرشک ریزان واو خاک به فرق خویش بیزان

161 خلقی ز پیش به دل زنان سنگ واو چاک فکن به سینه تنگ

162 چون آهوی دام جسته بگذشت زان مردم و رو نهاد در دشت

163 شد باز چنانکه بود و می رفت وین زمزمه می سرود و می رفت

164 لیلی و سریر عشرت و ناز مجنون و نفیر شوق پرداز

165 لیلی و عنان به دست دوران مجنون و به دشت یار گوران

166 لیلی و به این و آن سبک رو مجنون و به آهوان تک و دو

167 لیلی و سکون به کوه وزنان مجنون و به کوه با گوزنان

168 لیلی و ترانه گو به هر کس مجنون و صفیر کوف و کرکس

169 لیلی و خروش چنگ و خرگاه مجنون و خراش گرگ و روباه

170 لیلی و چو مه به قلعه داری مجنون و به غار غم حصاری

171 آری هر کس برای کاریست هر شیر سازی مرغزاریست

172 دولت به درم خرید نتوان ایوان به ارم کشید نتوان

173 آن به که به نیک و بد بسازیم هر کس به نصیب خود بسازیم

174 گل نیست ز خار بهره گیریم با خار زییم تا بمیریم

عکس نوشته
کامنت
comment