عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده از سعیدا غزل 436

عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ

1 عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ

2 خرقهٔ پر پنبهٔ ما عالمی را داغ کرد می گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ

3 [کشتی] را چون قضا خواهد شکستن حاضر است تیشه بر دندان ماهی اره بر پشت نهنگ

4 در طلب سستی و می گویی که مطلوبم کجاست ورنه پیدا می توان کردن خدای خود ز سنگ

5 نیست الفت با غریبان، دور را هرگز که خود بر سرش گل می زند بر شیشهٔ افتاده سنگ

6 اهل دل دایم سعیدا در جهاد اکبرند صلحشان با دشمن است و کارشان با خویش جنگ

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر