شمعی چو تو میباید تا از آشفتهٔ شیرازی غزل 360

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید

1 شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید

2 جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید

3 آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست خواهد دل خود از کف بیشایبه برباید

4 گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید

5 آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست از خون من درویش کی پنجه بیالاید

6 هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور بیدوست بهشت و حور ما را بچه کار آید

7 مجنون نکند میلی دیگر برخ لیلی بی پرده بحی یارم رخساره چو بنماید

8 صیدی چو کشد صیاد ناچار بر او بخشد فریاد که ترک ما بر کشته نبخشاید

9 ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست یکجرعه بمسکینان کاین عمر نمی پاید

10 اسرار می و مستی آشفته زمستان پرس مستانه بیا کاین جا هشیار نمیباید

11 دارم بدل ایساقی بس عقده لاینحل جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید

عکس نوشته
کامنت
comment