می توان جان باخت اما از وفا نتوان از سعیدا غزل 176

می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت

1 می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت

2 گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟

3 زلف او زنجیر در پای صبا می افکند نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت

4 کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط [لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت

5 من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت

6 برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت

7 کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت

8 کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت

9 تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت

عکس نوشته
کامنت
comment