1 آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست هم با سر گریه ای که چشم را خواست
2 خون دلم از هر مژه کز پلک فروست سیخی است که پاره ای جگر بر سر اوست
1 ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو در بارگه وصال او بی سر رو
2 پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش خود را به درش بمان و آنگه در رو.
قالالله «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قدخاب من دسیها» ,
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک». ,
1 دل بی تو ز تو خبر ندارد در عشق تو خواب و خور ندارد
2 با یار بگوی عاشقان را زین بیش بلند بر ندارد