1 آمد گل و برگ باغ میباید ساخت هنگامه بیفراغ میباید ساخت
2 یاران همه برگ عیش سازند و مرا بیبرگ، دل و دماغ میباید ساخت
1 ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
2 مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
1 سخن ز غیر مپرسید بینوایی را که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
2 حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است که حرف موج بگویند ناخدایی را
1 نوای من چو ز صد پرده بر یک آهنگ است چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است
2 ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است