- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
2 شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
3 تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
4 نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
5 تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد آئینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
6 گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان شه هر چه گوید زآن سخن چاکر نمی آید برون
7 تا تو ترانی کی روند از کوی تو دلهای ما نا رانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
8 از غمزه چشم خوئیت برریش دل زد نشتری خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
9 چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان بی تلخی از بحرها گوهر نمی آید برون