1 به فنا بنده رهی میدانم ره به آرامگهی میدانم
2 سیهم روی اگر جز رخ تو آفتابی و مهی میدانم
3 دارد آن بت مژه چندان که درو هر نگه را گنهی میدانم
4 نگهی کرد و به من فهمانید که ازین به نگهی میدانم
5 گر ره صومعه را گم کردم به خرابات رهی میدانم
6 داغهای دل خود را هر یک سکه پادشهی میدانم
7 محتشم سایهٔ آن یکه سوار من فزون از سپهی میدانم
دیدگاهها **