بخرند ناز معشوق بجان از آشفتهٔ شیرازی غزل 906

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

بخرند ناز معشوق بجان نیازمندان

1 بخرند ناز معشوق بجان نیازمندان بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان

2 نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو برود زره ازین پس بفسون چشم بندان

3 نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد که بعقل استوار است قرار هوشمندان

4 تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان

5 بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان

6 چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان

7 اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان

8 بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان

9 تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر