1 پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
2 یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش من شب تا روز سوختن دارم پیش
1 روی تو شمع آفتاب بس است موی تو عطر مشک ناب بس است
2 چند پیکار آفتاب کشم قبلهٔ رویت آفتاب بس است
1 کم شدن در کم شدن دین من است نیستی در هستی آیین من است
2 حال من خود در نمیآید به نطق شرح حالم اشک خونین من است
1 بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان میبایدت ترک کن این چاه و زندان گر جهان میبایدت
2 باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر ورنه در گلخن نشین گر استخوان میبایدت
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند