1 پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
2 یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش من شب تا روز سوختن دارم پیش
1 ندانم تا چه کارم اوفتادست که جانی بی قرارم اوفتادست
2 چنان کاری که آن کس را نیفتاد به یک ساعت هزارم اوفتادست
1 قبلهٔ ذرات عالم روی توست کعبهٔ اولاد آدم کوی توست
2 میل خلق هر دو عالم تا ابد گر شناسند و اگر نی سوی توست
1 روی تو شمع آفتاب بس است موی تو عطر مشک ناب بس است
2 چند پیکار آفتاب کشم قبلهٔ رویت آفتاب بس است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند