1 پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست چون کشته شوم بر سرت از عهد درست
2 زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا» شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»
1 عشق تو قلاوز جهان است سودای تو رهنمای جان است
2 وصل تو خلاصهٔ وجود است درد تو دریچهٔ عیان است
1 تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
2 این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
1 زهی زیبا جمالی این چه روی است زهی مشکین کمندی این چه موی است
2 ز عشق روی و موی تو به یکبار همه کون مکان پر گفت و گوی است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند