1 پروانه به شمع گفت: غم بیشستی گر سوز من و تو را نه در پیشستی
2 هرچند سرِ منت نبودست دمی ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی
1 مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست
2 اگر گویم که میداند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست
1 درد دل من از حد و اندازه درگذشت از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
2 پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
1 هر که درین درد گرفتار نیست یک نفسش در دو جهان کار نیست
2 هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت دیدهٔ او محرم دیدار نیست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند