1 پروانه و شمع و گل شبی آشفتند در طرف چمن
2 وز جور و جفای دهر با هم گفتند بسیار سخن
3 شد صبح، نه پروانه به جا بود و نه شمع ناگاه صبا
4 برگل بوزید و هر دو با هم رفتند من ماندم و من
1 گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!
2 از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد
1 دادهام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد
2 چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جانپرور دهد
1 عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد عاقل واقعی آنست که مالی دارد
2 ایپسر فضل وادب اینهمه تحصیلمکن فضل اندازه و تحصیل روالی دارد