1 ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
2 از می چه میهراسد می خواره محتسب گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
3 دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
4 تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
5 ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
6 هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
7 یعنی که برحمایت من اعتماد نیست گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
8 دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
9 منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست یکذره خیر در سر بیمغز ناسپاس
10 بی آب رز مباش که در خنبِ روزگار خون میرود نه روغن ازین نیلگون خراس
دیدگاهها **